اوضاع جوری شده که دیگه از تغییرات خوب هم احساس لذت و خوشی نمی کنم. کلا همه چی یه نواخته. همه چی.
الان تو زندگی تنها دلخوشی و نقطه ای که بهش اتکا دارم کارمه. براش روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم و همش با خودم می گم اگه این کارو نداشتم باید بود چیکار می کردم؟؟؟ و میشد که اینجوری میشد و در نتیجه ش اوضاع از اینیم که هست بدتر میشد.
الان من یه کار خوب دارم و مدام میگم شکرت که این جایگاه رو به من دادی. جایگاهی که شاید خیلیها تا آخر عمر آرزوشو داشته باشن و بهشم نرسن. خوب در مقابلش منم خیلی چیزا ندارم. خیلی چیزای عادی. حالا بد شانسی اینه که چیزایی که من دارم و ندارم با بقیه خیلی فرق داره و همین یه جور حس انزوا بهم داده. زیاد نمی خوام بازش کنم. از تحمل خودم خارجه.
امشب بچه ها به زور مهمونی دعوت دارن خونه ی رئیس. از رابطه ی خانوادگی با همکار و رئیس خیلی بدم میاد. خیلییییییییییی! هر چیزی به جای خودش. حالا کاش خودشون می رفتن و هربار این همه بحث چرا نمیای و اینا پیش کشیده نمیشد. واقعا نمی تونم آدمایی رو که به هیچ عنوان قبولشون ندارم غیر از ساعات کاری تو ساعات غیر کاری هم تحمل کنم.
مدتیه -البته خیلی وقته- که زیاد به مرگ فکر می کنم. هم برای خودم هم دور از جون برای اطرافیانم. شاید همش به این فکرم که در صورتی که باهاش مواجه شدم باید چیکار کنم. به این فکر می کنم که یه وصیت نامه بنویسم. نمی دونم...