نمی دونم اینا رو برای چی می نویسم. و واقعا نمی دونم چرا این اتفاقا میفته و من هنوز که هنوزه بعد از چند سال نتونستم در این زمینه نرمال بشم.
عید که مثل همیشه مسخره داره سپری میشه. از مهمون بازی خلاصی نداریم. از شنبه هم رفتم سرکار. فقط دو روز شیفت داشتم. شنبه و یکشنبه. شنبه خودم تنها بودم اما دیروز ام.ید هم بود. تند تند داشتم کارا رو سر و سامون میدادم که لازم شد برم داخل دفتر. وقتی رفتم مس.تانه رو دیدم. رفتم جلو سلام علیک و تبریک سال نو گفتن. چند دقیقه ای طول کشید. برگشتم که برم یه چیزی رو مهر کنم که مجبور شدم از جلو یه مسا.فر که نشسته بود روی یکی از مبلها و چسبیده بود به میزها رد بشم. وقتی داشتم رد میشدم یه لحظه نگام افتاد به مس.افره. یه آن خشکم زد! باورم نمیشد. برنگشتم. رفتم کارمو انجام دادم و موقع برگشتن باز مجبور شدم از جلوش رد شم. اشتباه نمی کردم. خودش بود. داداش کوچیکه شون. همونی که دو سه بار اومده بود همین جا و چند باری هم تلفنی باهاش صحبت کرده بودم و داداش الدنگش چند باری هم من باب مزاحمتهای بی دلیلشون با خط ایشون بهم زنگ زده بودن و تن منو لرزونده بودن و چند باری با قیمت باور نکردنی همین آقای محترم رو روانه سفر کرده بودم. خلاصه همه اینا همون آقایی بود که الان می دونستم منو دیده و منو شناخته اما حتی سرشم بلند نمی کرد مبادا نگاهمون با هم تلاقی کنه.
هر چی فکر می کردم دلیلشو نمی فهمیدم. اصلا چرا اینجا؟! کار خودش نبود. یه پسره همراهش بود که انگار دوستش بود.
وقتی می دیدمش به خاطر شباهت زیادش به داداشاش همه ی گذشته جلو چشمم حی و حاضر میشد. خیلی طول نکشید که ناخنهام کبود شد و انگشتام شروع کرد به لرزیدن. پاهام حس نداشت. چشام سرخ شده بود و آماده ی انفجار. چونه م می لرزید و کنترلش می کردم اما نمی خواستم کم بیارم. یه لیوان گرفتم دستمو سر خوش رفتم تو دفتر دنبال آب جوش. یه کمم با بچه ها بلند بلند حرف زدم. لیوانو آوردم و گل گا.و ز.بون با نبات خو.ردم. داشتم می مردم. لرزش دست از سرم بر نمی داشت . تمام مدت به روی خودش نیاورد. انگار نه انگار! اصلا نمی دونم چرا اومده بود اینجا؟! واقعا چرا اینجا؟! بازم بگم اتفاقی! تصادف! خانم سین بی خیال شو! چقدر به خودم بگم احمق باش زندگی می گذره.
ام.ید می گفت خدا تو راهشون میاره. گفتم هنوز که هنوزه داره تو راه من میاد... هنوز که هنوزه...