در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

409

اینم از این...
چراشو نمی دونم. نمی دونم چرا بعضی وقتا علی رغم همه ی تلاشهای مثبتت هیچی درست پیش نمیره. بعضی وقتا حاضری زجر خیلی چیزا رو خودت بکشی و عزیزات نه.
امروزم از اون روزا بود. مردک زد زیر حرفاش و قرار قولنامه رو در حالی که شب قبلش تا هشت و نیم داشت بحث میکرد و حتی چک بانکیشم آماده بود رو به هم زد. حتی حاضر نشد خودش بیاد بنگاه.
این وسط فقط دلم برای بابا سوخت که همه ی کارا رو ردیف کرده بودن. اصلا حوصله شنیدن حتما قسمت نبوده و صلاح نیست و این چیزا رو ندارم. خودمم بهش معتقدم اما همیشه تو اینش موندم و برام سواله که چرا چیزی که از اولش قراره نشه باید پیش بیاد تا به خیال شدنش آدم امیدوار بشه و بعد داغون.
خوب دیگه حتما صلاح نبوده... هعیییییییییییی...
دیگه انگیزه م برای خونه از بین رفت... مثل عاشقی که دیگه به کل بی خیالش شدم... چه دنیای قشنگیه واقعا... خدا می دونه که برای خودم نمی گم. من اگه تا آخر عمرمم خونه ای در کار نباشه برام مهم نیست. باشه خدایا دیگه هیچی مهم نیست. واقعا مهم نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد