در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

390

* هیچ وقت از کار زیاد نترسیدم و نمی ترسم. اما به وضوح تواناییم کم شده. یادمه قبلاها حتی اونموقعهایی که خیلی از لحاظ روحی داغون بودم به شدت می تونستم کار کنم. هرچند اثراتشو روم می ذاشت و نه تنها روحی بلکه جسمی هم داغونم می کرد اما می تونستم کار کنم. اما حالا با وجودی که اون سختیها گذشته و تموم شده دیگه مثل قبل نیستم. مثل دیروز که از صبحش خیلی خوب شروع نشد. اما همون صبح به سرم زد دوباره زدنو شروع کنم. اما وقتی تا ظهر اون همه فشار روحی رو تحمل کردم دیدم باز دستم از کار افتاد و این وضع تا شب ادامه داشت و دیگه شب واقعا حالم بد بود.مثل کسی که سردیش شده باشه. در حالی که چیز سردی نخورده بودم. حال ندارم در مورد کار اینجا بحث کنم.

* می خوام با اون دختره تماس بگیرم تا س.نا.تو.ر رو برام بفروشه.

* پریروز بعد یه سال رفتم پیش ثری. روزی که دیدم تو ف.ب زده سالگرد ازدواجمه باورم نمیشد یه سال گذشته و من فرصت نکردم برم سراغش. هرچند همیشه رو گوشیم نت داشتم که برم پیشش. روز قبلش رفتم براش کادو گرفتم و باهاش هماهنگ کردم و رفتم پیشش. چقدر خاطره برام زنده شد. یاد بعدازظهرایی که کارمون تموم میشد و اون خیابونو پیاده طی می کردیم تا سختی کار یه کم فروکش کنه و برگردیم خونه. چه روزای بدی بود. خیلی بد... همین ثری می گفت خانم سین یادته؟ یادته چه جوری کار میکردی؟ برخلاف همه ی بچه ها فقط یه شیفت میومدی سرکار و همیشه هم همه ی کارات انجام شده بود و وقتی می رفتی حتی یه کاغذ هم رو میزت نبود. اما نفر قبل و بعد تو دو شیفت میومدن و بازم کاراشونو کامل انجام نمی دادن و همیشه میزشون پر کاغذ و شلوغ پلوغ بود. یادم افتاد به اون روزای آخر. که اون آقاهه اومده بود کارو ازم تحویل بگیره و از شلوغی میز سرم دوران میگرفت و همون موقع ها بود که زیر کاغذایی که رو میز رها کرده بود گوشیم زنگ خورد و در کمال ناباوری باز سر و کله ی اون نامرد پیدا شد... یه شماره ناشناس جدید...
مگه میشه خدا یادش بره؟ مطمئنم تو یه جا بد جوری جواب پس میدی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد