اینجا که خودمم. بعد از تماس حامد درسته حالم خوب نبود اما بعدش یه حس خوب اومد سراغم. اینکه فراموش نشدم. درسته آدمش مهم نیست یعنی اصلنم مهم نیست اما به هر حال خوب بود که دیدم به یادمن.
چند روز پیش م.رادی موقع رفتن بهم گفت شما می خونید؟ گفتم میخونم؟! گفت آره آواز. گفتم نه. مدتی سلفژ کار کردم اما نه نمی خونم. گفت آخه صداتون تو تلفن یا وقتی حرف میزنید... خنده م گرفته بود. اومدم برم که گفت اگه می خونید صداتونو برام ضبط کنید بیارید
. واقعا جالب بود برام. درسته که سنش زیاده و از بابامم بزرگتره اما در نوع خودش جالب بود. البته یادم افتاد به حرف میم. اون روزی که شماره گرفت و زنگ زد دفتر و خودم جواب دادم و بعدش گفت چقدر قشنگ صحبت می کنی...
با تماس حامد تشدید شد. اما در کل مدتیه خیلی دلم برای زدن تنگ شده. خیلیییییییییی... ولی میترسم برم سراغش. دیگه می تونم موزیک بشنوم و اذیتم نمی کنه. دلم ضعف میره برای زدن اما مقاومت می کنم. یه وقتایی خیلی شدید دلم می خواد مضرابامو بردارم و حداقل بی صدا مضراب بزنم. یاد حرف صلا... افتادم که گفت صبر کن تا حسابی مشتاق شی... کم کم دارم لبریز میشم از اشتیاق... اما می ترسم. دلم می خواست میتونستم و برای همیشه تمومش می کردم.
چقدر دلم برای اون ساختمون تنگ شده. جایی که دیگه نیست. من همه حسهای خوبمو آویزون کردم به دیوارای اون ساختمون....