در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

389

قبلا فکر می کردم پشت هر اتفاقی که تو  این زمینه برام میفته دلیلی هست. دلیلی برای رها نکردنش. اما  الان می دونم به هیچ عنوان همچین علتی وجود نداره. شاید به خاطر یه حس ساده و مرور گذشته ها بود. اما برای من نه. برای منی که زندگیمو گذاشتم و شروعشو کسی نمی دونه و نمی تونمم بگم.
واقعا اگه سنمو متوجه نشده بود جریان چه جوری رقم می خورد؟
جالبه که دیگه جایی وجود نداره که این خاطرات توش اتفاق افتاد. حال خوشی ندارم. اصلا...
نمیشه بی خیال همه چی شد. فقط میشه مدیریتش کرد که زندگیتو داغون نکنه. فقط همین. البته من که داغون شدم.
این چند روز همش دارم تو اون ساختمون و خیابونای اطرافش و هواشو بوشو حسش سیر می کنم. چقدر افسوس می خورم و از همه عجیبتر اینه که دلم برای اون روزا تنگ شده. برای روزایی که مُردم...
نمی دونم فکر کرد بر می گردم! واقعا نمی دونم چه فکری کرد. مگه من می تونم اون تابستون و اون روزا روفراموش کنم. خدایا اون تابستون وقتی همه چیز داشت شکل می گرفت تو اون بالا شاهد بودی. همه ی زندگی من قربانی اونروزا شده. می دونی که. نگو که زیادی دارم کشش می دم. به خدا من آدمی نیستم که به هر چیزی اینجوری بچسبم. ولی این جریانات فرق داشت... واقعا فرق داشت.

388

اینجا که خودمم. بعد از تماس حامد درسته حالم خوب نبود اما بعدش یه حس خوب اومد سراغم. اینکه فراموش نشدم. درسته آدمش مهم نیست یعنی اصلنم مهم نیست اما به هر حال خوب بود که دیدم به یادمن.

چند روز پیش م.رادی موقع رفتن بهم گفت شما می خونید؟ گفتم میخونم؟! گفت آره آواز. گفتم نه. مدتی سلفژ کار کردم اما نه نمی خونم. گفت آخه صداتون تو تلفن یا وقتی حرف میزنید... خنده م گرفته بود. اومدم برم که گفت اگه می خونید صداتونو برام ضبط کنید بیارید. واقعا جالب بود برام. درسته که سنش زیاده و از بابامم بزرگتره اما در نوع خودش جالب بود. البته یادم افتاد به حرف میم. اون روزی که شماره گرفت و زنگ زد دفتر و خودم جواب دادم و بعدش گفت چقدر قشنگ صحبت می کنی...

با تماس حامد تشدید شد. اما در کل مدتیه خیلی دلم برای زدن  تنگ شده. خیلیییییییییی... ولی میترسم برم سراغش. دیگه می تونم موزیک بشنوم و اذیتم نمی کنه. دلم ضعف میره برای زدن اما مقاومت می کنم. یه وقتایی خیلی شدید دلم می خواد مضرابامو بردارم و حداقل بی صدا مضراب بزنم. یاد حرف صلا... افتادم که گفت صبر کن تا حسابی مشتاق شی... کم کم دارم لبریز میشم از اشتیاق... اما می ترسم. دلم می خواست میتونستم و برای همیشه تمومش می کردم.

چقدر دلم برای اون ساختمون تنگ شده. جایی که دیگه نیست. من همه حسهای خوبمو آویزون کردم به دیوارای اون ساختمون....

387

حالم یه جوری خوب نیست. دوست دارم برگردم به گذشته ها. همون روزای خوب کلاس. اما نه با اون آدما. نه با حس بد بعدش. نه با وقتی که شناختمشون.
حامد که زنگ زد حس عجیبی داشتم. همش به خودم می گم چرا توقع داره من گذشته ها یادم بره که این همه اصرار می کنه بیا و برگرد.
یعنی واقعا نمی فهمه که با رضایت کامل رفتم و همش دنبال بهانه بودم برای رفتن. نمی فهمه که چقدر ازش دلخور شدم اون آخریا که اونجوری باهام رفتار کرد.
چرا ما  از آدمای دیگه توقع داریم این همه در مقابل ما صبور باشن؟ چرا توقع داریم این همه از خودگذشتگی به خرج بدن؟
من اگه بودم خودمم راحت تر بودم که طرفم بره تا دیگه نباشه جلو چشمم و لحظه به لحظه سکوت و سوختنشو ببینم.
باید بدونه که من تا عمر دارم ح رو داداشش می دونم و هرگز هم هیچی یادم نمیره. همیشه یادم هست که تو اون روزای سخت و وحشتناک که برام شیرین ترین خاطرات تلخ رو رقم زده همشون کنار هم بودن. نه می تونم و نه می خوام یادم بره که دوباره حماقت نکنم.
نمی دونم داداشش الان در چه وضعیه. زندگیش خوبه و راضیه یا اون طوری که تصور میشد به هم ریخته ست. اصلا نمی دونم چی روبه چی ربط بدم. فقط می دونم که تا آخر عمرم نمی تونم ببخشمشون.
می گفت بیا و برام بزن. خیلی وقته زدنتو ندیدم. نگفتم بهش که چند ماهه نمیزنم.
گفت بیا ببینمت چرا باهام قهر کردی؟ چرا نمیای؟ می دونم باهام قهر کردی. باید می گفتم آره؟! باید می گفتم با همتون قهرم. قهرم و دلگیر و دلخور...
گفت دلم هواتو کرده بود. باید می گفتم نه برای شما اما برای همه ی اون روزای قشنگ گذشته دلم تنگ شده. اونقدر دلم تنگ شده که نمی دونم باید چیکار کنم. مستاصل و بیچاره و درمونده شدم. دلم تنگ شده. اما نه برای شما.نه برای شمایی که شناختمتون. باید چیکار کنم؟

بد شانسیه که بهترین حسهای زندگیت با بدترین آدمای زندگیت رقم بخوره. وقتی اونا رو دور میندازی حسای خوب معلق می مونن. دلتنگ میشی اما برای کی و چی نمی دونی؟