بعد از اون دوره سخت فکر می کردم تلاشهام نتیجه داده. من هر کاری کردم. گفتم دیگه تموم شد و ادامه نمی دم. اما راستش نمی تونم. دلم نمیاد هشت سال زحمت و تلاش رو بی نتیجه رها کنم. کاش خدا یه راهی پیش پام می ذاشت یا قطعی بهم می گفت دختر به هر دلیلی که دوست ندارم بگم دلم نمی خواد ادامه بدی. یا اگر این طوری نیست بگه باید چیکار کنم. من هر کاری لازم باشه می کنم. اما واقعا این حالت پا در هوا حالمو خیلی بد می کنه. قبل از عید که دوره جدید کلاسمو شروع کردم خیلی امیدوار بودم و حسم خوب بود. اما خیلی زود متوجه شدم چیزی عوض نشده و همه چی همونه که قبلا بود. مثل قبل از مدرک گرفتن و تدریسم.
حسرت به دلم مونده یه بار بدون دغدغه و بی فکر دستام بزنم. با لذت بزنم. نبینم دستام جمع میشه و گیر می کنه. خدایا خودت کمکم کن.