در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

240

یاد قدیمها افتادم. قدیمها منظورم همین چند سال پیش است... نهایتا چهار یا پنج سال پیش...
آدمهایی آمدند توی زندگیم که الان می دانم فقط به خاطر جا خالی بود که خودم داده بودم. آدمهای اینجوری زیادند... کسانی که تا می بینند حالت بد است به بهانه خوب کردنش می آیند جلو و صدالبته بدترش می کنند. از این دسته باید جدا کرد آنهایی را که واقعا نیت کمک دارند و موفق نمی شوند... بعضی ها فقط می خواهند عقده هایشان را خالی کنند... نمیدانم شاید موقعیتهای مشابهی داشتند و چون نجات نیافتند میخواهند بقیه را هم بکشند پایین... حداقل در همین وبلاگستان دو تایشان را دقیق یادم هست...
از حال و روز یکیشان هنوز خبر دارم. چون علی رغم اینکه من وبلاگم را عوض کردم و آدرس جدیدم را ندارد، آدرس سابقش را هنوز دارم... دیوانه ای شده است برای خودش تمام عیار!!!
واقعا دلم می سوزد... و صدالبته خدا را شکر می کنم که الان بعد از آن همه بحران سرم بلند است و حالم خوب است...

239

چقدر خوب است وقتی حال آدم بد نیست. چقدر خوب است وقتی دنیای آدم دیگر سیاه نیست... از هفته ده روز گذشته بدم می آید... خیلی بد بود... خیلی...
حرفهای شراره هرچند همان موقع خیلی به نظرم جالب نیامد اما اثرش را گذاشت. دیشب خوب ساز می زدم. دیشب خوب بودم...
حرفهای شراره را قبول دارم. حتی در مورد آقای میم. نباید خیلی جدی بگیرمش. گذشته از همه ی اینها چیزی که بهش رسیدم این است که مردها وقتی مشکل مالی دارند هیچ چیزی نمی فهمند... به کل منهدم می شوند...

238

دیروز صبح از مطب زنگ زدن و گفتن می تونم برم پیش شراره. از قضا از همون دیروز صبح من حالم بهتر شده بود و اون حسهای وحشتناک و ناامیدکننده تا سرحد مرگ رو نداشتم. رفتم و باهاش صحبت کردم. از آقای میم هم گفتم که گفت کاملا معلومه اون از نظر احساسی بهت وابسته شده و حرف زدن با تو بهش آرامش میده اما آدم خودخواهیه که شرایط تو رو در نظر نمی گیره و هر چی بهت اصرار کرد که بری نرو. گفت مقاومتی که در برابر رفتن می کنی خیلی خوبه و ادامه بده. اون می خواد بکشوندت اونجا و تو همچنان بگو نه.
چون گفتم مدتی حالم خیلی بد بود دکترم داروی جدید داد ولی بعد از اینکه خونه اومدم تصمیم گرفتم فعلا مصرفشون نکنم چون حالم بهتر بود. زنگ زدم شراره و در جریان گذاشتمش و اونم گفت اشکالی نداره فعلا شروع نکن.
همون دیروز عصر از آموزشگاه زنگ زدن و هنرجوی جدید برام گرفتن. به فال نیک می گیرمش. حتما یه نشونه بوده برای اینکه نباید این کارو رها کنم...

237

حتما حکمتی داره که تا الان نتونستم برم پیش شراره. جالبه! انگار مردم تابستونا بیشتر نیاز به مشاور پیدا می کنن!
چشم نزنم به خودم اندکی حالم بهتره. این اندکی خیلی کمه ها! ولی در مقایسه با اون حال خراب من یه کوچولو به نظر میاد.
دلم یه سفر باحال می خواد. یه سفری که توش هیچ فکر و دغدغه ای نداشته باشم. تازه اینم فکرمو مشغول نکنه که وقتی برگشتم با زندگی چیکار کنم؟
فکر کنم با این اوصاف باید برم سفر آخرت!

236

دیروز حید.ری واقعا کلافه م کرد! اول که چند روز پیش زنگ زد اونم بعد از ساعت کاری، حدود نه و نیم شب، کاری داشت که چون واقعا حس کردم ضرورت داره علی رغم میلم به یکی رو انداختم و انجامش دادم، بعدم اینکه دیروز زنگ زده که فلان چیزو برام چک کنید. اونم با اس ام اس! هر چی هم بهش می گم سیستم دفتر رو من تو خونه ندارم حالیش نمیشه. خلاصه اینکه کلی اعصابم خورد شد تا بالاخره امروز صبح کارشو انجام دادم.
یه پیشنهاد کارم داشت. گفتم باشه اما از خودم و این شرایطی که توش گیر افتادم واقعا خسته شدم...
مشکلات خونه داره روانیم می کنه. البته چیزی عوض نشده. همه چیز مثل قبله اما من دیگه تحملم مثل قبل نیست...