در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

248

یه دفعه ای بی خود و بی جهت یادم افتاد به صبح اول وقت... صبحههایی که خنک بود و من و پای پیاده...
اون قنادی که خودم کشفش کردم و شدم مشتری دائمیش و دیگه این آخریا خریدهامو که می کردم می گفتم خود آقاهه برام آژانس بگیره...
خنکی صبح منو یاد اون روزا می ندازه...
یادمه چند وقتی از تابستون گذشته بود و من هنوز شدیدا گرمم میشد. یادمه اولش به روی خودش نمیاورد و کولر رو روشن میذاشت و خودشم می نشست، اما یه جلسه ش دیگه طاقت نیاورد و گفت من دیگه نمی تونم سردم شد! و کولر رو چرخوند سمت من...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد