یه دفعه ای بی خود و بی جهت یادم افتاد به صبح اول وقت... صبحههایی که خنک بود و من و پای پیاده...
اون قنادی که خودم کشفش کردم و شدم مشتری دائمیش و دیگه این آخریا خریدهامو که می کردم می گفتم خود آقاهه برام آژانس بگیره...
خنکی صبح منو یاد اون روزا می ندازه...
یادمه چند وقتی از تابستون گذشته بود و من هنوز شدیدا گرمم میشد. یادمه اولش به روی خودش نمیاورد و کولر رو روشن میذاشت و خودشم می نشست، اما یه جلسه ش دیگه طاقت نیاورد و گفت من دیگه نمی تونم سردم شد! و کولر رو چرخوند سمت من...