در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

165

دکتر یکی از قرصهامو قطع کرد. خیلی خوشحال شدم. یهو هم تصمیم گرفتم همون دیروز پیش مشاورم هم برم. خیلی وقت بود پیشش نرفته بودم. همه چیزو براش تعریف کردم و ازم تعریف کرد که دارم عاقلانه و منطقی پیش میرم. توصیه کرد همچنان آروم پیش برم و بگذارم مرور زمان همه چی رو حل کنه. با خنده گفت نمی تونه زیاد دووم بیاره... بالاخره فرو می ریزه...

164

واقعا دوست دارم بگم خدایا شکرت... دیروز که رفتم دکتر نفرای آخر بودم. منشی بیچاره اینقدر از صبح کار داشت و مریض فرستاده بود داخل داشت از حال می رفت! همون موقع گفتم خداروشکر که من الان کارم اینجوری نیست و این همه فشار ندارم. من خیلی از دورانهای سخت رو گذروندم و از این بابت خداروشکر می کنم...

163

هم حس خوبی دارم هم نه... اما در کل یه جورایی به خودم می بالم که تا این حد می تونم در مقابل خواسته هام، اونم خواسته های به حقم بایستم!
کاش میشد همه چی با هم قاطی نشه اما چاره ای نیست میشه. من الان برای دستم نیاز دارم باهاش مشورت کنم اما نمی تونم بهش زنگ بزنم... می خوام سرش به زندگیش گرم باشه...

162

یه حسایی مثل هوای بهار می مونه... ناب ناب... فقط خودت می فهمیشون...

161

گفت با هیچکس حرف نزن... خودت را با هیچکس قیاس نکن... از هیچکس الگوبرداری نکن...
گفتم چرا؟ گفت کسی شرایط تو را نمی فهمد...

تصمیم جدی گرفتم که حرف نزنم... که دیگر حرف نزنم... ولی الان یک کوچولو دلم گرفته...