در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

14


اون شب خیلی دلم گرفت. یادمه که تا رسیدم دم در رفته بود. هر چی تو اون تاریکی چشم انداختم بین جمعیت گم شده بود. نمی ترسیدم اما دلم خیلی تو اون غربت گرفت. یادمه تو نمازخونه ترمینال کلی گریه کردم. تو سجده کلی زار زدم. هم به خاطر دستم هم از دلتنگی و تنهایی...
اما هفته بعدش یهو ورق برگشت! بی اینکه من حتی به ذهنمم خطور کنه یهو اون پیشنهاد رو داد و همون باعث شد 40 دقیقه پیاده روی تند و خاطره انگیز رقم بخوره. راه افتادیم تو خیابونهایی که اصلا نمی شناختمشون. شاید اگه خودم تنها بودم تو شب و یه شهر غریب کمی می ترسیدم اما اون و قدمهای بلندش که برای رسیدن بهش مجبور بودم قدمهامو تندتر کنم باعث شده بود نترسم. گهگاهی به خودم میومدم و یه نگاهی به در و دیوار خیابونا می نداختم. بعضی جاها رو خودش معرفی می کرد. یادم به اون چهارراه و نوع حرف زدنش که میفته هنوز خنده م می گیره. اما مطمئن بودم. مطمئن بودم بهش...
نمی دونم برای اون لذت بخش تر بود یا من. اما اون شب یه کارایی کرد که هنوزم نمیتونم هضمش کنم. وقتی رسیدیم به چهارراهی که جای جدا شدن بود بهم گفت تو راه آیت الکرسی بخون و برو و با دستش مسیرو نشونم داد و گفت اونجاست بعد نری بگی ماها آدرس درست نمیدیما! خندیدم و ازش جدا شدم. به همین سادگی...
تو ترمینال بودم که زنگ زد. فکر کردم چیزی یادش رفته بهم بگه اما وقتی گفت کجایی؟ فقط خواستم بدونم رسیدی یا نه؟ تنم یخ کرد...
تو تمام این 40 دقیقه اصلا سیگار نکشید...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد