نمی دونم واقعا نوشتن چی رو می تونه تغییر بده!...
حال بد بده و حال خوب بدون نیاز به هیچ بهانه ای خوب...
دردناکه... اسفناکه... که هر روز و هر روز باید انتظاراتت رو از ادما تقلیل بدی...
مگه دنیا چیه... واقعا چقدر ارزش داره که روز به روز هممون داریم پست تر و بی وجدان تر میشیم...
آخه یه وقت زحمت داره، ولی واقعا بعضی وقتا هیچ زحمتی نداره آدم بودن...
کاش مال این دوران نبودم... واقعا نمیشه این روزگار رو تحمل کرد...
دنیا اینجوریه که همیشه از ما جلوتره... همیشه یه چیزی داره که غافلگیرمون کنه...
حسابی درگیر روزمرگی شده بودم... همه چیز برام عادی و مسخره بود... البته الانم هست... ولی یه بیماری یهویی وضع رو از اینی هم که بود بدتر کرد...
درسته من عادت به بیماری ندارم ولی دروغ چرا، اونقدر از لحاظ روحی خالی شده بودم و داغون بودم که مدتها بود انتظار داشتم یه جایی بشکنم و این ظاهر مثلا محکمم خورد بشه... و خودم می دونم که اگر حال روحیم خوب بود محال بود اتفاقی برام بیفته...
جوری دنیا پیش چشمم سیاه شده بود و احساس ناتوانی می کردم که انجام کوچکترین کاری برام شده بود آرزو... هشت-نه شب اصلا نتونستم بخونم... کارای عادیمم به زور انجام می دادم... با وجودی که ضعف داشتم و همش دلم می خواست بخوابم ولی چون عادت به این همه خواب نداشتم از اتاقم و تختم و حتی ملافه هام بدم میومد...
خداروشکر... الان خیلی بهترم... ولی یادم نمیره که همیشه وضع بدتری هم می تونه وجود داشته باشه...
الان دوشبه که باز تمرینامو شروع کردم و با وجودی که هنوز ضعف دارم اما نمی خوام بیشتر از این وقفه بندازم...
دنیا سخت میگذره... و سالهاست دیگه توش چیزی برام قشنگ نیست... دنبال چیزی هم نیستم ولی می خوام یادم نره که می تونه بدتر هم بشه... این چند روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...
واقعا مسخره ست.
چون نباید هیچ توقعی از هیچکس داشته باشم حرفی برای گفتن نمی مونه.
مثلا بگم چرا ا.مید اینجوری می کنه؟ چطور روش میشه هی بیاد اینجا؟ خوب از یه آدم دله دهاتی و بی شعور و بی شخصیت که دچار اعتیاد هم شده چه توقعی باید داشته باشم!
اما دست خودم نیست. واقعا اومدنش ازارم میده. هفته گذشته سه شنبه بازم اومد. بیشترم پیش اونیکی همکار قدیمیمون که میشناختش نشست. اما بعدش اومد پیش من و گفت یادش بخیر قبلا مینشستم اینجا (اشاره کرد به صندلی روبروی من). بعدم نشست کلی چرت و پرت گفت و گفت می خوام پسرم رو بفرستم پیشت کلاس. اگر یکی از بچه ها کنارم ننشسته بود که حسابی خدمتش رسیده بودم ولی نمی خواستم خودم رو ببرم زیر سوال. چون کسی از چیزی خبر نداره.
بعد مجدد رفت پیش اونیکی همکارم و سرشون رفت تو سر هم به پچ پچ یواشکی. اما قبل از یواشکی حرف زدنشون شنیدم که می خواست با پسر همکارمون تماس بگیره.
خیلی ذهنم درگیر شد که نکنه داره راجع به من با همکارمون حرف میزنه و قصه ی دروغ میبافه! واقعا خیلی زور داره آش نخورده دهنت بسوزه! حالم خیلی بد بود اونروز... هیچ کاری هم ازم بر نمیومد...
اونقدر داغون بودم که فردا صبحش پ... شدم... فقط به ذهنم یه چیزی رسید...
صبح روز بعدش به همکارم گفتم من نمی تونم راز مردم رو فاش کنم... فقط چون شنیدم دیروز فلانی راجع به پسرتون حرف میزد واجب دونستم بهتون اخطار بدم... این ادم اون ادمی که قبلا می شناختیم نیست... می بینید که من هم دیگه باهاش مثل قبل نیستم... خیلی مراقب باشید و اصلا نذارید با پسرتون ارتباط بگیره... واقعا ادم خطرناکیه...
خیلی ازم تشکر کرد و گفت اره برام عجیب بود که چرا دیگه مثل قبل تحویلش نمی گیری...
باید این کار رو می کردم... من حتی تو این شرایط هم که اون با وقاحت تمام بدون توجه به کارایی که تو گذشته کرده میاد اینجا راجع بهش با هیچکس جز ها.له حرفی نزدم و تمام زجرش رو خودم تحمل کردم.
اونم به این دلیل گفتم که محض احتیاط تو محیط کارم یکی خبر داشته باشه و اگر این ادم زد به سیم اخر و خواست ابروریزی راه بنداره یه نفر باشه که حقیقت رو بدونه.
با حس خودم دست به گریبونم. یه جوریه که نه می تونم برای کسی توضیحش بدم نه برای خودم قابل درکه...
شرایط خوبی نیست.
مدتی بود امید مدام تو ذهنم میومد. خیلی زیاد یادش میفتادم. و مطمئن بودم به همین زودیا سر و کله ش پیدا میشه.
شاید به همین خاطر بود که دیروز اینقدر شوکه شدم.
بدم میاد از اینکه هر وقت میاد یکی از بچه ها شو سپر می کنه و با خودش میاره. دفعه اخری که اومد خیلی حالش بد بود و خیلی مزخرف و اراجیف گفت.
سر جریان پارسال و دستگیری اح...ن یه مقدار بهش مشکوک شدم ولی هیچی معلوم نبود و نیست.
خلاصه اینکه اینبار بعد از کلی وقت اومد. شاید تنها شانسی که آوردم این بود که رییس استثنائا زود اومده بود و نشسته بود جلو من و با اومدن امید مشغول صحبت شد باهاش. وگرنه مثل همیشه میومد مینشست جلوم. اما بر خلاف همیشه من اروم نبودم. خیلی تلاش می کردم برم اینور و اونور و جلو چشمش نباشم. شاید نیم ساعتی طول کشید و موقع رفتن سر حرفی که رییس زد مجبور شدم باهاش حرف بزنم و یه چیزی ازش بپرسم. من سرم پایین بود و ازش سوال پرسیدم و اون خیلی اروم داشت حرف میزد جوری که نمیشنیدم و مجبور شدم نگاش کنم. کاری به سوال من نداشت. داشت حرف خودشو میزد. گفت من چیزی یادم نمیاد. فکر کردم منظورش جواب سوالیه که ازش پرسیدم بعد دیدم ادامه داد که من هر چیزی تو ذهنم بوده رو پاک کردما... اینو می گفت در حالی که نگاهش که بهم خیره بود حرف دیگه ای میزد و حالم داشت از نگاهش و حرفاش به هم می خورد...
چرا فکر می کنه من اینقدر احمقم... اگر واقعا تموم شده و فراموش کردی چرا اومدی آخه؟! حالا اومدی چرا میای اینو توضیح میدی؟! خرابش کردی که... مگه میشه کسی الکی برگرده جایی که این همه داستان درست کرده! بعد تازه توضیحم بده که پاک کردم!...
سرمو انداختم پایین و گفتم خداروشکر... ادامه داد راستی اح...ن اینا هم که چند روز پیش اجرا داشتن... گفتم اره اجرای خوبی بود...
یه کم این پا و اون پا کرد و رفت... ولی حالم خیلی بد شد... انگار یه مته فرو کرده بودن تو مغزم و می چرخوندن... سرم تیر میکشید... پاشو که بیرون گذاشت خالی کردم... ولو شدم رو میز...
به قول رئیس که بعدش گفت سین جان امید چقدر خوب شده بود، واقعا هم همینطور بود... بر خلاف دفعات قبل خیلی سرحال و شیک و پیک و مرتب بود...
حس و حالم نگفتنیه... واقعا برای کسی قابل درک نیست...
* لیلی جان آدرسی ازتون ندارم که تشکر کنم بابت حضورتون.
یادم نیست چند وقته که حین تمرینِ خوندن دستمو هم گرم می کنم و زمانهایی که دارم میشنوم رو پام با مضراب ریز میگیرم...
بدون اینکه در نظر داشته باشم بخوام ساز بزنم...
مدتیه حس می کنم هیچ وقت تو تمام این سالها دستم اینقدر روون نبوده... ریزهای ممتد بدون وقفه و گرفتگی عضلات!!!... یه چیز در حد محال برای من و دستهام...
خوب این خیلی خیلی خوبه... ولی نمی دونم چرا هنوز نمی تونم برم سراغ ساز... برام سخته برم سمت چیزایی که منو علی رغم همه ی تلاشهام از خودشون روندن...