ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز مسئول رستوران از ها.له خواستگاری کرد...
البته مثلا نامحسوس! بهش گفته بوده یکی از بچه ها یک ماهی میشه ازم خواسته باهات حرف بزنم... خلاصه حدس میزنه که برای خودش می خواد و میگه بهش بگید نه و چه خوب شد که شما گفتید نه خودش چون تو یه محیط هستیم و سخته هر روز با هم رو در رو شیم... می گفت دهنش خشک شده بود وقتی حرف میزد... نمی دونم ولی حس عجیبی داشتم وقتی تعریف می کرد... شاید اون فردا اصلا دیگه یادش نیاد اما من برام...
چند روزه همش دارم به حرف اونروزش فکر می کنم. اینکه ازم پرسید نمی خوای از ایران بری؟
نمی دونم چرا باید همچین چیزی بپرسه...
شاید منظوری نداشته و نباید گنده ش کنم...
آره اما همش فکرم درگیر این حرفشه...
ای خدا...