ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جالبه که زندگی پر از تکراره... فقط ای کاش یادمون نره و ما پا به پای تکرارها بازیچه نشیم...
بعدازظهر که پست قبل رو نوشتم خوابیدم... بازم خوابشو دیدم... تو سال گذشته بعد از دو سه باری که پشت سرهم خوابشو دیدم دیگه خواب ندیده بودم و برامم عجیب بود! اما بازم تکرار شد...
خواب دیدم اومده بود خونه مون.... صحنه ای که یادمه من تو اتاقم جلو دراور ایستاده بودم... انگار حضورشو حس می کردم ولی باز یا ندیدمش یا اگه دیدمش یادم نیست... مثل خواب قبل....
انگار داداشمم بود یا شایدم اون اومده بود و باهاش کار داشت...
مهم اینه که دیگه این خوابها قلقلکم نمیده... یه جورایی حس می کنم شده مثل جریان ح که بعد از تموم شدنش تا مدتها خوابشو می دیدم و انگار به یکباره توان تموم شدن داستان رو نداشتم... اون خوابها باعث میشد گهگاه فکر کنم راه برگشتی وجود داره.... اینکه بر میگرده و قصه خوب تموم میشه.... اما نشد... فقط کمی ارومم میکردن اون خوابها... الانم حس می کنم همونطوره....
راستش نه فالهای طاق و جفت حافظ و امیدواریهاش و نه این خوابها دیگه منو هیچ جا نمیبره... می دونم هیچی نیست چون به عینه دارم میبینم.... بعضی توجه ها جنسشون اونجوری که تو می خوای نیست.... نهایتش "عزیزِ بزرگوار" هستی نه فقط "عزیز" و همین بزرگواری! کار رو خراب می کنه....
خیلی خیلی بدم ولی می دونم باید بپذیرم...