ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پنجشنبه صبح ساعت کلاس رو اعلام کرد ولی نزدیکای ظهر پیام داد که حال پدرش خیلی بده و باید بره شهرستان...
من به خاطر هنرجوم رفتم اموزشگاه ولی واقعا فضا برام غریب بود... از شلوغی همیشگی خبری نبود و کسی جز محسن نبود...
از محسن پرسیدم که از خودش و پدرش خبر داره که گفت نه هنوز بهش زنگ نزده... شبش به فدایی پیام دادم و احوال پرسیدم. گفتم اون حتما خبر داره و خبر هم داشت. راستش می ترسیدم از خودش بپرسم و دور از جون طوری شده باشه...
فدایی گفت بهتر هستن.
اما فرداش باز خودش تو گروه اعلام کرد که کلاس شنبه هم تعطیله...
چند ساعت پیش پیام دادم و از خودش پرسیدم که گفت حال پدرش اصلا خوب نیست... واقعا حس بدیه... می تونم درک کنم... یاد وقتی افتادم که بابام بیمارستان بودن... چقدر روزای بدی بود... فرق نمی کنه پدر و مادر چقدر پیر باشن... همیشه عزیزن... همیشه بودنشون یعنی بودن همه چی...
خدا کنه حال پدرش خوب شه...
اما من همچنان همون حس بی حسی رو دارم... و چقدر خوبه...
اون خواستگاره که یهو ناپدید شد باز پیدا شده...