در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

550

چند وقتیه ننوشتم. اونقدر اتفاقا غیرمنتظره و دور از ذهن بود که خودمم فرصت تحلیل نداشتم فقط داغون و داغون تر شدم.

اون هفته که اخرین بار نوشتم ازش پنجشنبه ش رو هم رفتم، هنرجوم جلسه اولش بود و خوب خودمم کلاس داشتم... الان دیگه بعد از چند هفته جزئیاتش یادم نیست... کلاس هنرجومو برگزار کردم و نشستم تا نوبت خودم شه. چند باری هم از قبلش در که باز می شد می گفت برم داخل که خوب به هنرجوم ساعت داده بودم و نمیشد. خلاصه رفتم. بازم حرف زد خودش... یعنی یه احوالپرسی ساده کردم و حرف زد... از کلاسام پرسید و اینکه شهریه چقدره و منم هی طفره می رفتم که چیکار دارید و اینا و اونم نهایتش گفت شاید بخوام به کسی قیمت بدم... خلاصه خوندم و راضی هم بود و گفت صداتو همین الان ضبط کن چون الان جاش درسته... اونشب شب خوبی بود... قرار بود شنبه هم برم که رفتم... خودش بی اینکه من بگم جمعه درسم رو فرستاد...

شنبه بی نهایت بدی که همون روز باعث شد یه حسی پیدا کنم که تا الان موندگار شده...

شنبه رفتم و نمی دونم یهو چش شد که با پرخاشگری همه رو برد تو کلاس و گفت امروز کلاس تکی نداریم هر کی هم نمی خواد بره... کسی هم حالمو نپرسه حوصله حرف زدن ندارم برای احوالپرسی هم تو تل.گرام پیام بذارید و جدا از این حرفا که من مستقیم به خودم گرفتم یکی از دخترا رو هم با خاک یکسان کرد و حدود یک و نیم ساعت در حضور همه حرف زد... اونقدر شدید و کوبنده که به کل انگیزه م برای ادامه رفت... حال بدی که تا حالا باهاش تجربه نکرده بودم...

انگار این آدم رو اصلا نمی شناختم و ندیده بودم... تلخ بود... خیلی تلخ... سرم شده بود قد یه کوه! گوشیش کنار دست من تو شارژ بود و چند باری زنگ خورد... مامانش بود... یه بارش اشاره کردم که گوشی رو بهش بدم گفت نه ولی دفعه بعد اومد ازم گرفتش و دستش که به دستم خورد دیدم چقدر سرده! گوشی رو برد بیرون تا فدایی جواب بده...

آخراش که ارومتر شد خواست که تک تک بریم سرکلاس ولی من دیگه نتونستم... همون موقع خارج شدن از کلاس بهش گفتم که امروز نمی تونم بخونم که خندید و گفت چرا و بعدش گفت خوب ویس بفرست...

بیرون یه کم نشستم پیش آزی اما اون راحت بعدش رفت سرکلاس...

من اومدم اما با حالی وصف نشدنی... خیلی از حرفاشو به خودم گرفتم و دلم گرفت از حرفاش... علتشو نمی فهمیدم... تا دو شب که صدام در نمیومد... راستش از اون به بعد انگیزه درستی هم ندارم دیگه...

چند روز بعدش به میترا پیام دادم و گفتم چی شده و اون یه جور دیگه نگاه کرد به قضیه.. گفت چرا توقع داری ادما همیشه حالشون خوب باشه! خوب دوبار درد دل کرد و باهات حرف زد یه روزم میشه که حالش خوب نیست و حرف نمیزنه... به نظرم حالا که چند روز گذشته پیام بده و حالشو بپرس...

هر چند تموم کرده بودم... هر چند دیگه دوست نداشتم ادامه بدم اما فقط برای اینکه کلاس رفتن خودم راحت باشه برام گفتم باشه... پیام دادم.. جواب داد و در نهایت گفت عزیزید، وجودتون مایه دلگرمیه... و وقتی گفتم چه خوب که اینجوری فکر می کنید دیگه نه جواب داد نه حتی سین کرد... میترا گفت خوب یعنی دوست نداره حرف بزنه...

تنها نتیجه ش این بود برای من که برا کلاس رفتن راحت تر شدم... پنجشنبه رو فقط برای هنرجوم رفتم... قصد خوندن نداشتم... وقتی هنرجوم اومد تو کلاس فقط یه صندلی سر کلاس بود رفتم در کلاسش که توش کلی هنرجو بود وقتی در زدم در رو با دستش از اونور گرفته بود و گفت اجازه ورود نیست! گفتم اجازه ورود نمی خوام صندلی می خوام. گفت صندلیم نداریم!

مونده بودم این حرکتش یعنی چی! هر چیم بخوام عادی فکر کنم باز برام جای سواله... به روی خودم نیاوردم... نه جواب ندادنشو نه این مسخره بازیشو سر صندلی... از محسن صندلی گرفتم... موقع رفتن هم تا دم در رفتم اما پشیمون شدم و گفتم برگردم بهش بگم که شنبه میام فکر نکنه سرقضیه صندلی قهر کردم مثلا!

بعد از ماه ها مو و ریششو زده بود... بهش گفتم شنبه میام... گفت نه بشین الان صدات می کنم بیای. گفتم نه امادگی ندارم... گفت یه چند دقیقه بشین بیا بخون. گفتم نه شنبه میام... و رفتم... 

شنبه اما حکایت متفاوتی داشت... من کاملا سرخورده بودم... کاملا بی انگیزه از رفتن... اگر محسن قبول کرده بود که شنبه نمی رفتم و می ذاشتم پنجشنبه برم... اما از این هم ترس داشتم که اگر بهش بگم تا وقتی هنرجو دارم پنجشنبه ها میام قبول نکنه و اذیت کنه...

رفتم با هر جون کندنی بود اما سرد بودم... ولی بد رفتار نکردم... فقط سرد بودم... اولش گروهی بودیم... نگاش هم نمی کردم... مگر به ضرورت... وقتی نگاش می کردم زیر پلکاش می لرزید... شاید اثرات خوندن بود...

مریم مثل همیشه ماتش بود... نگاه ازش بر نمی داشت و حتی موقع خوندنش اشک می ریخت اروم اروم و من از دیدن این صحنه خنده م گرفته بود... خیلی زیاد...

وقتی بچه ها خوندن و رفتن و من و خودش تنها شدیم خواستم مستقیم برم سراغ خوندن که نذاشت... که احوال پرسید و بعدشم از دستش و مشکلاتش گفت... توضیح داد و بعد پرسید که مشکل از کجاست؟ بهش گفتم... گفت می خوام شروع کنم... گفتم خوب فکراتونو بکنید چون واقعا باید براش وقت بذارید... گفتم باید دستشو ببینم و بافتشو بررسی کنم. گفت الان؟ بعد؟ کِی؟ و بلند شدم و بلند شد و بازو و ساعدشو لمس کردم و فشار دادم... حتی یادمم نمیاد حسی داشته باشم تو اون لحظه... دست خودم سرد بود فقط و دیدم علی رغم حجم دستش بافت خیلی شلی داره... بهش گفتم گفت اره خودمم می دونم. استخون بندیم درشته ولی عضلاتم محکم نیست...

حتی کنارم نشست و رو گوشیش یه فیلم نشونم داد از تار زدن یکی از دوستاش و گفت رو اینستا براتون می فرستم... خلاصه به کل متحول شده بود... بازم اخرش گفت که می خواد بیاد کلاس و منم باز گفتم اگر تصمیم داره یک ساعت قبل از ساعتی که بچه ها اعلام می کنه اموزشگاه باشه... و گفت باشه شما مستر هستید و این حرفا...

بین کلاس مریم اومد خداحافظی که بهش گفت بشینه و باز بیاد بخونه و ازش خواست چای بیاره براش... وقتی چای آورد شکلات خواست و مریمم مات فقط نگاش می کرد... اونقدر گفت شکلات که علی رغم میلم رو به مریم گفتم شما بفرمایید من شکلات دارم و دادم بهش...

الان پنجشنبه ست... خبری ازش نشده... یکی از بچه ها دیشب ازش پرسید که چه ساعتی کلاس شروع میشه و صبح جواب داد که سه و نیم... 

نمی خواستم پیگیرش بشم فقط از این جهت که نکنه نرم و بعد بگه من که گفتم میام، بهش پیام دادم که امروز شروع می کنید؟ و هنوز جواب نداده...

نه تنها اصراری ندارم برای اومدنش که حتی دلمم میخواد نیاد... به نظرم اینجوری حداقل برای من بهتره... 

هر بار کاری می کرد که دلم می گرفت از دستش با یه تغییر کوچولو تو رفتارش بر می گشتم اما اینبار نه... الان دوهفته ست که یه حس دارم...

الان پیام داد... خوندمش... نوشته حالش خوب نیست و حالت تهوع و بدن درد داره و از جلسه بعد شروع می کنه... آخرشم نوشته ممنونم استاد...

بازم حسی ندارم... کاش واقعا منصرف شه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد