در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

548

اونشب تا ساعتها خوابم نبرد... 

دو دقیقه بعد از اینکه جواب منو داد به همه اعلام کرد که می خواد دو نفرو که پیشرفت خوبی داشتن معرفی کنه...

پیشرفت... نمودار رشد... قهوه... نیازی به تمرین زیاد نیست... همش یه جورایی قلقلکم می داد که یکیشون منم... مخصوصا که گفته بود پنجشنبه هم برم... نمی خواستم به زبون بیارم ولی مطمئن بودم منو هم اعلام می کنه... 

خوابم نمی برد... حتی وقتی فرداش گفت که چند نفر رو هم به خاطر نتیجه نگرفتن از کلاس اخراج می کنه فقط نگران بودم مریم و حد.یث نباشن که حال بدشونو ببینم و آزی هم بهم شک کنه...

قرار بود امروز یکی از بهترین روزای زندگیم باشه... عصر برم کلاس... با تمرین زیادی که کرده بودم خوب بخونم و بعدم... قهوه و شیرینی... هیچ چیزی هیچ جور دیگه تو ذهنم شکل نمی گرفت... گفتم خدایا اینبار نتیجه کارمو گرفتم... چقدر زود! چقدر عالی! اونو بگو که همچین برنامه ای برام چیده! فکر این خوشی اونقدر قوی بود و همه چیز اونقدر قریب که حتی تو بدبینانه ترین حالت هم چیز دیگه ای تصور نمی کردم...

روز بدی بود... خیلی بد... روز کاری خیلی بد که نهایتش منجر شد به اینکه بگم دیگه نمیام و اینبار سر حرفم هستم... بین روز گروهو باز کردم و دیدم اسما رو اعلام کرده... من نبودم... من نبودم... قهوه... نمودار رشد... همه ی اشاره ها... هیچ کدوم من نبودم... چرا اینقدر دور شد همه چی... 

سیل تبریک بچه ها روونه گروه شد... یکیشم خود من بودم... پیام خصوصی هم دادم بهش که امروز رو نمیرم... گفتم روم نمیشه... گفت اشکالی نداره بیای... ولی بهتر دیدم نرم... گفت هفته بعد و هفته بعدیش رو پنجشنبه هم بیا... گفتم باشه...

اونقدر دلم آتیش گرفت که خاموش نمیشه... کاش ذهنم هیچ وقت سمتش نرفته بود... کاش هیچ وقت... کاش اینبارم لازم نبود بگم کاش هیچ وقت شروع نکرده بودم... حتی روم نمیشه به کسی بگم چقدر تو ذوقم خورد...

اون هیچ تقصیری نداره... 

مقصر خودمم... 

خرابم... همه ی خوشیهایی که دو شبانه روز بود بهش فکر می کردم با همه بزرگیش رو سرم خراب شد... زیر آوارش موندم... می دونم روندم با توجه به از صفر شروع کردنم خوبه و خودش بارها گفته اما کاش اینجوری نشده بود... کاش مثل همیشه که اعتماد به نفسم پایینه اینبارم خودمو در اون حد ندیده بودم... 

کاش فردا جمعه نبود... از خودم خسته شدم... از خودم سیر شدم... کاش شرایطم رو می پذیرفتم و قبول می کردم... نمی دونم چرا اینقدر پذیرشش برام سخته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد