در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

546

یه اتفاقهایی میفتن بی اینکه انتظارش رو داشته باشی و این اتفاقهای یهویی و بی فکرِ از قبل و بدون برنامه ریزی خوشایند ترین اتفاقهای زندگی آدم میشن... نمیگم این اتفاق چیز مهمی بود که بشه ازش به نتایج مهمی رسید اما بعد که بهش فکر کردم خیلی خیلی حس خوبی بهم داد...

دیروز صبح که بیدار شدم دل درد بی دلیلی داشتم... خیلی بد... حالت تهوع شدید و حال خراب... اما خیلی کار داشتم و نمی تنستم نرم سرکار... یک ساعت دیرتر رفتم و می خواستم هم زودتر برگردم خونه اما گیر افتادم و نشد... مطمئن هم نبودم بتونم کلاس برم... مخصوصا که اون دختره هم برای کلاس اومدن داره بازی در میاره و بازم گفت نمیاد...

نزدیکای رفتن حالم بهتر شده بود مخصوصا که دلم می سوخت این جلسه رو بعد از این همه تمرین از دست بدم. خیلی بد ماشین گیر اوردم برای رفتن و بیست دقیقه بیرون منتظر موندم تا ماشین گیر اوردم و همین باعث شد حالم باز بد شه.

وقتی رسیدم و از پله ها بالا رفتم نفسم به شدت گرفت و حالم بد شد. بالای پله ها فدایی رو دیدم که کله شو از چارچوب در اورده بود بیرون و داشت راه پله ها رو میدید و کمی ترسیدم! چون انتظار نداشتم کسی رو اونجا ببینم...

سلام علیک کردم و رفتم داخل... به محض ورود از در کلاس بیرون اومد و دیدمش و سلام علیک گذرایی کردیم... رفت تو استودیو و صدای سه تار زدنش بلند شد... نفسم گرفته بود و حالم خوش نبود... سرمو گرفتم بین دستام و دولا شدم رو زانوهام... نفهمیدم کی اومد ولی با تعجب پرسید خوبید؟ خسته اید؟ گفتم بله ممنون... گفت بیا تو کلاس... 

اون دختر کوچولوئه که جدیدا خیلی هم تو گروه حضور فعال داره سر کلاس بود و یه دختر دیگه... کوچولوئه کارش تموم شده بود و خداحافظی کرد و رفت ولی اون دختره نشسته بود... وقتی خودش وارد کلاس شد رو به دختره گفت شما برو بیرون خانم سین خسته ست! بعدش بیا! دختره هم بی هیچ مقاومتی رفت بیرون...

کارش هر چند خوشایند برای من اما عجیب بود! و قطعا اگر جای اون دختره بودم و اینجوری می شنیدم خیلی بهم بر می خورد!

نشستم روبروش و گفت سریع میریم سر درس چون خسته ای. کارت خیلی زیاد بوده امروز؟ گفتم نه حالم خوب نیست، از صبح حالم خوب نیست... گفت چرا؟ گفتم نمی دونم و با حرکات دست به میانه بدنم اشاره میکردم...

کمی بعد فدایی اومد تو کلاس و اون یه چیزی ازش پرسید که فلان چیزو داریم؟ و اونم گفت نه. و بهش گفت پس برو بخر...

تا اینجاش چیزی نبود... چند دقیقه بعد فدایی با یه ماگ غیرشفاف که توش معلوم نبود وارد شد و دادش به اون... ولی خودش بلند شد و رفت جلو در و از فدایی پرسید خریدی؟ اونم گفت اره و بهش نزدیک تر شد و آروم یه جوری که درست نمی شنیدم گفت یه لیوان برای خانم سین درست کن و بیار و یه چیزای دیگه که نشنیدم...

چیزی نگفتم و چند دقیقه بعد فدایی لیوان به دست وارد شد و اومد سمتم و لیوان رو گذاشت کنار دستم... دمنوش نعنا با نبات بود! خیلی برام غیر منتظره بود. از دوتاشون تشکرکردم ولی نخوردمش تا آخر کلاس که بلند شد و گفت اینو حتما بخور و بعد برو، خوبه...

بین هفته یه مطلب گذاشت تو گروه که توضیح مشکل هفته قبل من بود... وقتی اینجوری مطالبی رو  که حس می کنم مربوط به منه تو گروه می ذاره خنده م میگیره اما نمیدونم چرا هیچ عکس العملی نشون ندادم... بعدشم چند تا ویدئو فرستاد از یو.تی.وب که ندیدمش و عکس العملی هم نشون ندادم چون این دختر کوچیکه خیلی تو گروه حرف میزنه و خوشم نمیاد قاطی شم... 

این جلسه یه مطلبی رو خواست توضیح بده و در ادامه ش گفت اینو تو گروهم توضیح دادم... بعدش موقع خوندن رفت روبروی یکی از دیوارا و به یکی از عکسهای خواننده هایی که رو دیوار بود نگاهی کرد و گفت یه ویدئو هم از این گذاشتم تو گروه اوج خیلی خیلی خوبی داره... حس کردم منظورش به منه که هیچی رو عکس العمل نشون ندادم! گفتم ندیدم! باشه میبینمشون...

بیرون که اومدیم یه اشاره ای به سفرش کردم و کمی در این مورد حرف زدیم و فدایی شروع کرد مزه ریختن که اون در کلاسشو باز گذاشته بود و به حرفای ما می خندید...

وقتی دمنوشو خوردم به فدایی گفتم میشه برم تو اشپزخونه لیوانو بشورم؟... گفت نه خودم می شورم ولی دیدم خیلی زشته اگر لیوانو نشسته بذارم و برم... برای بار اول قدم گذاشتم تو اشپزخونه و لیوانو شستم و اومدم بیرون... دستمو خشک کردم و خداحافظی کردم و راهی شدم...

تا اونجا بودم همه چی برام خیلی عادی جلوه کرد... اما وقتی اومدم و مدتی گذشت یه سرخوشی عجیبی رفت زیر پوستم...

لازم نیست بگم چرا...مطمئن نیستم که حتما فدایی رو فرستاده باشه که برای من اون دمنوشو بخره... چون درست نشنیدم! ولی اینو که مطمئنم بر اساس گفته اون فدایی برام دمنوش رو اورد...

به خدا چیز مهمی نیست ولی من اینقدر این چیزا رو ندیدم که برام این رفتارا یه دنیاست...

گفت اوجت خیلی خوبه... مخصوصا با بیت اخر که خوندم انگار کشف مهمی کرده باشه گفت خوندنت مشکلی نداره فقط گاهی اوقات فالشی داری... 

اینقدر حالم بد بود که حتی اینو نگفتم که واقعا تو خونه بهتر می خوندم و به خاطر حال بدمه که اونجوری که باید در نمیاد...

گفت یه در میون تصنیف و آواز کار می کنیم و تصنیفی رو معرفی کرد که با خنده شیطنت امیزی گفت اینو خودمم خیلی روش وقت گذاشتم... گفتم باشه درس سخت خوبه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد