ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
* رزی با اشتیاق میگه خانم سین چیزی که الی بهم گفت و گفت نه ماه دیگه میشه اتفاق افتاد... سریع سوییچ می کنم رو برنامه خودم... این چند روز و اتفاقاتش رو و حرفای الی... آخ که کاش هیچ وقت زنگ نزده بودم به الی... اونشب بعد از اینکه اون اولتیماتوم رو تو گروه داد تا چند ساعت هیچ تحلیلی نداشتم... حتی الکی به خودم هم گرفتم اولش... در حالی که بند بند صحبتهاش اعتراضهای من بود... چه چیزایی که به زبون آوردم اونروز توی مکالمه تلفنیمون و چه چیزایی که نگفتم و فقط اشاره کردم به جو اونجا و نه چیز دیگه... یعنی یه اشاره کردم و اون تا ته مطلب رفت...
شاید صد بار بند بند صحبتاشو خوندم و اخطارهای صریحش رو... چند ساعتی که گذشت و به خودم اومدم حس عجیبی داشتم... نمی خوام بهش دامن بزنم اما همش میگم یعنی به خاطر حرفای من این کارو کرد... کسی دیگه چیزی نگفته بود آخه! فقط من اعتراض کردم! همه راضی بودن و از خداشون بود وضع همونطور ادامه داشته باشه... یعنی واقعا به خاطر من؟! من هم که باهاش صحبت کردم قرار شد اول وقت برم و دیگه مشکلم حل میشد... البته بین "به خاطر حرف من" تا "به خاطر من" خیلی تفاوته و من این رو کاملا می فهمم... بعدش به خودم گفتم می تونست هیچ عکس العملی نشون نده... می تونست حداقل پیش خودش بگه من این شرایط رو دوست دارم و برامم مهم نیست هنرجو چی میگه و چه اعتراضی داره... ضمن اینکه مشکلش هم حل شده...
خدایا نذار باز برم تو فکر من تصمیمم رو گرفتم... نمی دونم شنبه چی پیش میاد ولی الان حسم خوبه... به کاری که کرد... به تذکرات به جاش و به اینکه ته تهای ذهنم میگم شاید "به خاطر من" بوده باشه...