در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

511

نمی دونم چی بگم و چه جوری بنویسم... ها.له میگه حست خوبه اما نمیدونی باهاش چیکار کنی و می ترسی... اینو راست میگه اما من مطمئنم چیزی نیست و نخواهد بود... وقتی به هاله گفتم حالم بده گفت بهت پیشنهاد ازد.واج داد! گفتم نه بابا! گفت دوستی؟ گفتم نهههه گفت بیرون رفتن؟ گفتم هاله هیچی هیچی تو نمی دونی من با چه چیزای بیخودی به هم میریزم... و تا ظهر حالم سرجاش نبود و الانم نیست... خیلی چیزا یادم نمیومد... دلپیچه داشتم .در کل خوب نبودم و نیستم و این بار قضیه جوریه که نمیشه به کسی گفت و حتی درد دل کرد...

پریروز باهاش چک کردم که ساعت هفت و نیم برم که گفت هفت بیا... صبح دیروز پیام داد که شش بیا... هر چی زودتر باشه برام سختتره اما چاره ای نداشتم با وجودی که می دونستم اون همه ادم تو کلاس گروهی رو نمی تونه یک ساعته راه بندازه تا به من برسه... 

لباس پوشیدم و روسری جدیدمو سر کردم و رفتم... گفتم این بار میرم سر کوچه با تاکسی میرم تا ایستگاه مترو و با مترو میرم... رسیدم سرکوچه افتاب مستقیم می خورد به تنم و داشتم کباب می شدم... تو یه لحظه خیس عرق شدم! هرچیم منتظر موندم تاکسی منو نبرد... یه اقای میونسالی خیلی شیک و پیک سوارم کرد... شک داشتم کرایه می گیره یا نه ولی چاره ای نداشتم ازش بپرسم... وقتی پول رو جلوش گرفتم گفت نه خانم اگه مسیرتون جای دیگه هم هست بگید من تو این گرما هر کیو ببینم سوار می کنم مخصوصا خانمها با پوششون که بنده های خدا نمی تونن نفس بکشن تو این گرما... خلاصه کلی ازش تشکر کردم و پیاده شدم و سرریز مترو شدم... 

وقتی رسیدم حس می کردم ازاده باید اونجا باشه اما صدایی ازش از تو کلاس گروهی نیومد... چند دقیقه ای که نشستم مح.سن رئیس اموزشگاه سرشو از یه کلاس بیرون کرد و باهام چک کرد که چند جلسه مو اومدم... ازش پرسیدم می تونم برم تو کلاس که شبیه استودیوئه برای تمرین که گفت اره... رفتم و تا نشستم حس کردم کولر زیاد شد! کلی خوشحال شدم و نشستم جلوش... اما اونقدر خیس بودم که در عرض چند ثانیه حس کردم صدام یه جوری شد! حتی به گوش خودمم خوشایند نبود باوجودی که زیاد تمرین کرده بودم و خودم نسبتا راضی بودم از کارم اما صدام خوب نبود تو اون لحظه ها... پ هم بودم دیگه مزید بر علت... گرم کردم و اومدم بیرون که جلو در دیدمش که سلام علیک کرد... بعدشم ازاده از کلاس اومد بیرون که لیوانشو اب کنه که دیدمش روبوسی کردیم و سلام و احوالپرسی و هر چی گفت برم تو کلاس نرفتم... نشستم کنار محسن چون جای دیگه ای نبود داشتم خودمو باد می زدم که محسن با تعجب گفت مگه اینجا باد کولر بهتون نمی خوره؟ گفتم چرا مشکل از کولر نیست مشکل از منه... که ازاده باز شروع کرد که این گرماییه و فلانه و فلان... 

یه کم نشستم که باز ازاده اومد بیرون که بیا تو کلاس جا هست... خلاصه اینقدر گفت که دیگه روم نشد نرم... .وقتی هم رفتم با خودش مشترکا رو یه صندلی نشستم... کلاس بی خودی بود... اون پسره که اخر مسخره بازیه و اون دختره هم که به طرز زشتی مقنعه شو مثل دبستانیها کشیده بود رو سرش و گردنش باز بود یه جور دیگه... اینا اصلا تمرین نمی کنن و نمی دونم واقعا برای چی میان کلاس! اخه مررررررررررغ سحرررررررررررررر درسیه که کسی که علاقه مند به اوازه بلدش نباشه! یعنی حفظ نباشه؟ یعنی ملودیشو نتونه بخونه؟ بعدم بگه ازش خاطره دارم... به دختره هم گفت به خدا اگه یه بار شجر.یان گوش کنی متوجه میشی اینجوری نمی خونه ها!

بعدم به پسره گفت گلو و حنجره تو شل بگیر... اصطلاحا میگن مثل کسایی که مش.روب می خورن، درین.ک می خورن... البته من توصیه می کنم شماها نخورید... که باز مسخره بازی شروع شد... من می دونستم ازاده اهلشه اما نمی دونم چرا من جای اون استرس الکی گرفتم... یه کم که نشستم بهم گفت شما برو تو کلاس تا من بیام... نمی دونم اما حس کردم نمی خواست خیلی اونجا بشینم... بلند شدم و رفتم از محس.ن پرسیدم کلاسه کولر داره؟ گفت اره اما خاموشش کردم چون داشتم می رفتم. کلیدش بد جاییه اگر روشنش می کنید یادتون باشه بعدش خاموش کنید... گفتم باشه و رفتم داخل و پشت به در روسریمو باز کردم و ایستادم جلو کولر... من که صدام گرفته بود حداقل یه کم خنک میشدم... گوشم به بیرون بود که ببینم کی میاد... که یهو صدای مح.سن رو از پشت سرم شنیدم... جالبه برام که همچین چیزی گفت... نمی دونم چرا اما تو داستانهای ذهنم همچین چیزی وجود داشت که من اونجا م.م درس بدم... خلاصه اینکه گفت دستش مشکل داره و ازاده بهش گفته که من م.م کار می کنم و می خواد باهام کار کنه... اخرش پرسید کجا که گفتم همین جا روزای کلاسم... حالا نمی دونم واقعا بیاد یا نه ولی قرار شد باهام هماهنگ کنه... 

اون رفت باز و من به همون وضع برگشتم جلو کولر... خسته بودم... گوشم همچنان به بیرون بود و چشامو بسته بودم... انگار یه لحظه رفتم...  که یهو صداش از پشت سر منو از هر چی خواب بود بیدار کرد... چطوری عزیزم؟... شوکه شدم! وقتی برگشتم سمتش دیدم بیرون کلاس اون دختر ژیگوله با اون لباساش نشسته... اما اون با من بود! در رو بست و من حیرون از این مدل حرف زدنش گفتم ممنون... حیرون بودم... با من بود که من جواب دادم دیگه! این فکر که شاید با من نبود بعد که صحنه رو بارها تو ذهنم اوردم تو سرم اومد... گفت چطور بود؟ گفتم خیلی خوب ولی همین الان صدام گرفت... خندید و گفت چرا؟ گفتم نمی دونم! گفت خوب باد کولر اثر داره و ضمنا یادتون باشه روزایی که می خواید بیایید کلاس چیزی نخورید، بذارید بگم چیا خوبه چیا بد... ناهار چی خوردید امروز؟ اما... من هیچی یادم نمیومد... یه کم من و من کردم و بالا پایینو نگاه کردمو نهایتا خنده م گرفت و گفتم واقعا یادم نیست... خدایی اون حرفش که می تونه بی منظورترین حرف دنیا باشه بدجوری به همم ریخت... خوندم... البته ایرادهایی گرفت اما می دونستم خیلیاش به حالم بر می گرده... ولی معلوم بود راضیه چون گفت هر وقت بگی اوازو شروع کنیم... گفتم هر وقت خودتون بگید که گفت این  هفته هم یه تصنیف بخون از هفته بعد... وقتی داشت همراهیم می کرد موقع خوندن زل میزد تو چشام و لبخند میزد و من مجبور می شدم سرمو پایین بندازم... 

وقتی تموم شد رفت سمت در که ازاده پرید تو... گفت وای استاد من صداشو نشنیده بودم! خیلی خوبه ها! اونم اروم گفت: خوب نبود، خوب شد... خانم سین خیلی پیگیره و تمرین مستمر داره و خیلی جدی می گیره... و خیلی با پشتکاره... گفت درس جدیدو می فرستم که گفتم بگید چیه... گفت خودت می خوای دانلود کنی؟ گفتم حقیقتش تا شما بفرستید من ده بار گوشش کردم... 

شروع کرد به خوندن... بی نظیر... رویایی... برای اینکه یادم نره گوشیمو دراوردم و ضبط کردم... چند ثانیه فقط... ترسیدم چون برام اشنا نیست حالا که گفتم خودم دانلودش می کنم یادم بره... قرار گذاشتم هفته بعدش همون هفت کلاسم باشه و اگر قرار بر تغییر شد خودش بهم خبر بده...

دختره هنوز بیرون دم در بود... کاش نبود... همش گوشه ذهنم شکه که نکنه اون جمله سهم اون بوده... اما من تا برگشتم خان پشت سرم بود... نمی دونم... نه ولی واقعا با من بود... اصلا چرا این فکر تو سرم افتاد! کاش دختره اونجا نبود...

کولر رو یادم رفت... بیرون پیاده راه افتادم ببینم شو.میز بی استین گیرم میاد یا نه... زنگ زدم مامان فهمیدم رفتن دکتر... دلم گرفت گفتم هر جا هستید الان میام... گفتن نه لازم نیست مگه چمه که تو بیای! به خرید برس... بی هدف تو این پاساژ و اون پاساژ می رفتم که یادم افتاد به کولر... البته چون ازاده اومد تو کلاس یادم رفت... یه در میون زنگ میزدم ازاده و خان که بهشون بگم و جواب نمی دادن... حدس زدم گوشیش کنارش نیست... ولی ازاده عجیب بود! جواب داد بالاخره گفت اومده بیرون  و شماره م افتاده رو گوشیش و اسمم نیفتاده!... گفتم ازاده اینجوری شد! گفت بی خیال بابا یکی خاموشش می کنه دیگه... شروع کرد حرف زدن از کلاس گروهی و اینکه از این جدیدا خوشش نمیاد و می خواد بهش بگه دیگه گروهی نره... اخرشم گفت حالش خوب نیست و منم نمی تونستم بگم هاله حالشو بهم گفته... فقط گفتم بیا پیشمون یه کم حرف بزنیم و اینا... ولی حال خودم... جوری بودم که نگو و نپرس... و هستم... 

اس داد که سر کلاسم و پیام بدید... جریان کولر رو بهش گفتم و ازش خواستم خاموشش کنه جواب داد چشم... و من در جواب: بی بلا...

اگه محس.ن بیاد کلاس از هفته دیگه من بیشتر باید اونجا باشم... تازه همکارم میشیم با هم... 


دلم یه جوریه...

خدا بهم کمک کنه... می دونم هیچی نیست... اصلا شاید با من نبود... ولی بود... نگاهش چی؟ نه خانم سین بس نیست؟ تو کم دیدی از این چیزا؟ به هاله همینو گفتم... نمی دونه کیه... نگفتم... اخه دوست ازاده ست... ضایع میشم... فقط گفتم می دونم چیزی نیست... چیزی نیست... چیزی نیست... چیزی نیست...

چطوری عزیزم؟... 

اونقدر پیاده رفتم که خودم باورم نمیشه... 

درسه لامصب با اون صدا داره دیوونه م می کنه...

صداشو که فرستادم برای من.صی گفت خانم سین خیلی مراقب باش تو دام نیفتیا! این صدا! برای من و تویی که احساساتمون اینجوریه صدا می تونه مستقیمتر از هر چیزی اثر بذاره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد