در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

460

*ماه رمضون هم رسید و خدا باز توفیق داد برای روزه داری. و این در حالی بود که فکر نمی کردم امسال رو بتونم روزه بگیرم. اما خداروشکر شد. این ده روز آخرش خیلی سخت می گذره. ضعف جسمانی به کنار اما چیزی که خیلی اذیت می کنه کم خوابی هایی هست که درست هم جبران نمیشه. این خیلی سخته و واقعا آزار دهنده ست.

*امید رفت نجف و کربلا. شرایط زندگیش خیلی سخت شده و میشه گفت به مو رسیده. نمی دونم براش از خدا چی بخوام جز اینکه هر چی به صلاح خودش و زن و بچه شه پیش بیاد. راستش سر صحبتهای آخرش قبل از رفتن و ماجرایی که از زنش تعریف کرد یه مقدار به همه چی شک کردم. نمی دونم جای شک داره یا نه! اصلا نمی دونم درسته یا نه. اما خیلی از این بد بینی ها و شک و تردیدهام به این دلیله که دیگه دوست ندارم تو زندگیم از کسی رودست بخورم. اینه که ترجیح میدم باور نکنم. واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلط؟

*دیروز روز خیلی سختی بود. شب قبلش احیا بود و تا صبح نخوابیدم. غیر از چند دقیقه ای پراکنده که بیشتر آزارم داد. درسته که صبح یک ساعت دیرتر اومدم اما فایده ای نداشت. بدترش این بود که بعد از کار با صم.د کلاس داشتم و این خیلی سخت بود. هم سرگیجه داشتم و هم گیجی خواب. تا تموم شد و رسیدم خونه و تونستم سرمو بذارم رو بالش مردم.

*دیروز تو آموزشگاه یه صدایی شنیدم که خیلی برام آشنا و در عین حال غریب بود! از توی یکی از کلاسا صدای ساز میومد. کنار در باز بود و هنرجو داشت ساز میزد. شاید به خاطر حال نامساعدم بود اما برای چند لحظه نمی دونستم صدای چیه! بعدش استاد که از هنرجوش ناراضی بود گفت اگه نتونی اینو بزنی اینو می خوای چیکار کنی؟ و شروع کرد یه چهارمضراب شش و هشت قشنگ زد که برام آشنا بود. صدای ساز تو سرم می پیچید و کم کم یادم میومد که صدای چیه... یه آن نشستم کنار دست حامد و چرخیدم سمت چپ تا ساز زدنشو ببینم. دستاش نرم و قوی ضربه میزد و همه ی سالهای گذشته رو به یادم میاورد... کلی راه پیش روم بود... کلی کتاب... کلی قطعه... کلی داستان و ماجرا...

*قبلش که بی حس و بی جون نشسته بودم و منتظر اومدن هنرجوم بودم به خودم می گفتم اینجا قشنگه اما اون بو رو نداره... هر چی هم قشنگ باشه بوی اون ساختمون یه چیز دیگه ست... ساختمونی که دید هر کاری کنه من بوشو یادم نمیره و کلا خالی کرد خودشو اما نمی دونست من بازم یادم نمیره...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد