یه مقدار کار عقب مونده داشتم. کارایی که تو روزای عادی بمیرم هم انجاموشون نمی دم. این چند روز تعطیلی که البته فرداش هنوز مونده یه مقدار از اینجور کارا رو انجام دادم. خیلی بیشتر از اینا مد نظرم بود اما طبق معمول هیچکس همراهی نمی کنه و بیشتر از اینش از دستم چیزی بر نمیاد.
شل زرد امسال به سلامتی پخته شد و خداروشکر برخلاف پارسال خودمون تنها بودیم و بحث کمتر پیش اومد.
اون چیزی که بهانه اصلی نوشتن این یادداشت بود خوابی بود که پریشب دیدم. که داشتم می زدم بعد از مدتها... بعد از مدتها خیلی حس خوبی داشتم... خیلی...
کاش این طلسم می شکست...
با خودم فکر می کردم بعضی وقتا آدم دلش برای روزای خیلی خیلی بد زندگیشم تنگ میشه... این خودش مصیبته. چرا؟ چون اگه بعد از گذشت مدتها دلتنگ یه خاطره بد بشی معنیش اینه که چیزی عوض نشده... یعنی هیچی بهتر نشده... دلتنگ میشی چون هنوز حس خوب اونروزا رو یادته. وقتی دلتنگ میشی یعنی الان اوضاع از اون موقع بدتره...