خوب این چند روزم گذشت. بهتره ازش ننویسم چون برای خودم حس خوب گذشته به هیچ عنوان توش وجود نداشت...
داشتم به این فکر می کردم که چرا حتما بعضی وقتا باید یه نفر باشه که یه زیبایی هایی رو بهمون نشون بده. بازم گلی به جمالشون. خدا خیرشون بده بازم. الان منظور من یه شخص خاصه که مدتیه دارم با دید اون به زندگی نگاه می کنم. البته بعضی وقتا. دید زیبا خوبه. حالا از جانب هر کسی که می خواد باشه. اصلا مهم نیست که کی باشه. مهم دیدی هست که ترویج می کنه. امیدوارم یه خوبهایی همیشه خوب بمونن. دلم می گیره وقتی فکر می کنم ممکنه روزی برسه که خوبیشون رنگ ریا به خودش بگیره و نابود بشه.
اصلا این روزا با همه ی بدیش و حال ناگفتنی که داره یه جور دید جدید بهم داده. اینکه آدم تو عالم رویاش می تونه به خیلی چیزا دست پیدا کنه که تو عالم واقع دست نیافتنیه و اگه به زبونشون نیاره که سرزنش بشنوه میتونه رنگ دنیاشو عوض کنه. البته این برای کسی خوبه که گهگاهی هم بیاد رو زمین قدم برداره و یادش نره که نهایتا پاش تو این دنیا گیره. آدمی تا هست نمی تونه این اتصالو قطع کنه. باید هم تجربه های سختی داشته باشه تا بتونه این تعادل رو برقرار کنه که فقط بالا نَمونه. اصلا قشنگیش به همینه که هی دور و دورتر بشه از واقعیت و بیشتر غرق بشه ولی تو لحظه های آخر آگاهانه به خودش بیاد و برگرده. این نمایش قدرت اراده و خیاله. دارم به همچین چیزی می رسم.
می تونی به هر چی دلخواهته ( البته خوب و پاک) برسی. دیگه محدودیتی وجود نداره. هیچی محدودیت زمینی وجود نداره. هیچکس سرزنشت نمی کنه. هیچکس محدودت نمی کنه. اصلا لازم نیست به کسی جواب پس بدی. همش پاکی و خوبی. به خدا من تو همین دنیا هم جز پاکی و خوبی نمی خواستم که برای رسیدن بهش مانعی سرراهم بتراشن. یه دنیای پاک و روشن و سفید و پر از عشق.
دیگه بیشتر از این قادر به نوشتن نیستم... همین حدشم باور نمی کردم بتونم بنویسم.