قبلا فکر می کردم پشت هر اتفاقی که تو این زمینه برام میفته دلیلی هست. دلیلی برای رها نکردنش. اما الان می دونم به هیچ عنوان همچین علتی وجود نداره. شاید به خاطر یه حس ساده و مرور گذشته ها بود. اما برای من نه. برای منی که زندگیمو گذاشتم و شروعشو کسی نمی دونه و نمی تونمم بگم.
واقعا اگه سنمو متوجه نشده بود جریان چه جوری رقم می خورد؟
جالبه که دیگه جایی وجود نداره که این خاطرات توش اتفاق افتاد. حال خوشی ندارم. اصلا...
نمیشه بی خیال همه چی شد. فقط میشه مدیریتش کرد که زندگیتو داغون نکنه. فقط همین. البته من که داغون شدم.
این چند روز همش دارم تو اون ساختمون و خیابونای اطرافش و هواشو بوشو حسش سیر می کنم. چقدر افسوس می خورم و از همه عجیبتر اینه که دلم برای اون روزا تنگ شده. برای روزایی که مُردم...
نمی دونم فکر کرد بر می گردم! واقعا نمی دونم چه فکری کرد. مگه من می تونم اون تابستون و اون روزا روفراموش کنم. خدایا اون تابستون وقتی همه چیز داشت شکل می گرفت تو اون بالا شاهد بودی. همه ی زندگی من قربانی اونروزا شده. می دونی که. نگو که زیادی دارم کشش می دم. به خدا من آدمی نیستم که به هر چیزی اینجوری بچسبم. ولی این جریانات فرق داشت... واقعا فرق داشت.