این روزهام خیلی کسل کننده می گذره. از وقتی از رقص اون دوتا قطعه چوب خوش تراش بین انگشتام بعد از چندین سال به کل ناامید شدم. تو.ی این سن و سال دیگه جنگیدن برای چیزهای محال رو لذت بخش نمی دونم. تو یه سنی کاری به دیگران هم نداشته باشی دلت می خواد یه چیزایی رو به خودت ثابت کنی. خودم اینجوری بودم. خیلی کارایی که کردم برای همین بود. که به خودم بگم می تونم و شاید همین فتح برام کافی بود. هر چند به خیلیاش ادامه دادم. الان که دارم بر می گردم حقیقتا نمی دونم توی تصویر واقعی که اون ور تونل پیداست آخرای راه رسیدن بودم یا داشتم می خوردم به یه تیکه سنگ بزرگ. مهم برام اینه که تمومش کردم. دیگه نه شنیدن موسیقی نه زدنش بهم لذت نمیده. جای خالیی حس می کنم که طبیعیه. چند سال باهاش همراه بودم و الان دارم یهو ترکش می کنم. این برای من غم بزرگیه اما به هیچ جای دنیا بر نمی خوره. از دنیا یه کم شاکیم...
این برای من تنها راه نفس کشیدن بود. تنها راهی که می تونستم به این زندگی ادامه بدم. پذیرفته بودم تا ابد تنهایی رو. می خواستم با همین سر کنم که اونم نخواستی.
همیشه ترک کردن سخته. وقتی طرفت آدم باشه می تونی به حق یا ناحق تقصیرو بندازی گردنش و خودتو مبرا کنی. اما وقتی طرفت یه یه تیکه چوب بی زبونه که با نوازش تو به صدا در میاد می گی شاید من نباید نوازش کنم. آره من نه باید نوازش کنم و نه باید نوازش بشم. خوب دیگه زندگی هر که یه جوره.
دیگه دوست ندارم بشنوم نوایی رو که منو قابل ندونست طنین اندازش کنم. چه کنم. مگه همینو نمی خواستی؟ آقا ما تسلیم. تسلیم...