هوای پایانه...
روز خوبی بود... فقط خیلی خسته شدم که اونم... هیچی بگذریم... یه دوست آشنا ولی غریب... روز خوبی بود... هوای پایانه آدمو هوایی می کنه... هوایی تو... یه دل می گفتم همین الان برم... یه دل می گفتم نه دیگه هیچ وقت... با دیدن اون اتاق پنجدری یاد کلاس افتادم و بعد گفتم هیچ... کلا هیچ... اون منگی سفر تو سرم پیچید... سیستم تهویه و گیجی و سکون و رخوت... هندزفری و سرگیجه... جاده و ابر و آفتاب... دلم تنگ شد... حتی به من.صی هم گفتم... حالت یله و آزادشو دوست داشتم... کلا از مرد اتوکشیده خیلی خوشم نمیاد... خوشم میومد وقتی یه پاشو میذاشت جلو و تنه شو می کشید عقب و با ژست خاصی سیگار می کشید... خوشم میومد و فکر می کردم مال منه... فکر می کردم هدیه ست برای من بعد از اون همه سختی... اما نبود... از دلم رفت... الان فقط بعضی وقتا یادم میاد... یادم میاد و فقط می گم کاش همه چی یه جور دیگه بود... کاش اینبار اینجوری نمیشد... کاش بعضی وقتا میشد یه صورت ببینی و بعد همه چیزشو خودت بسازی... اونوقت بشه بهتر از اونی که تصور می کردی... نه اینکه خوب ببینی و بعد همه چی خراب شه...