خواستم تو اون یکی وبلاگم بنویسم اما دیدم اصلا حوصله جواب دادن به بچه ها رو ندارم که منظورت چیه و چی شده و اینا... ترجیح دادم همینجا برای خودم بنویسم. با چیزایی هم که اینجا نوشتم بعید می دونم یه روزی آدرس این وبلاگو به دوستام بدم... این یعنی اینکه اگر من رفتم اینجا هم میره...
امروز اتفاقی با من.صی حرف می زدیم که اشاره کرد به یه ماجرایی که هرچند یادم بود اما اینجوری نگاش نکرده بودم...
امروز داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو جعبه .مض.راب هادی رو دیدم. جعبه ای که از اون اولش حسم بهش خوب نبود. هنوز خیلی نگذشته بود و تحت فشار بودم. هنوز داغون بودم. اما با حرف امروز من.صی می تونم یه جور دیگه به قضیه نگاه کنم. اینکه حام.د خواسته بوده مثلا یه جوری واسطه شه. و اون سوالشم در مورد اینکه اگه پول اضافه نریخته بود بازم این هدیه رو قبول نمی کردید؟ (عین جمله رو رفتم خوندم تا مطمئن شم) برای این بوده که نظر منو بدونه. به قول م.نصی منم که زدم لهش کردم.
دو سال گذشته و من هیچ وقت اینجوری به این قضیه نگاه نکرده بودم.
حق نداشتم؟! به خدا حق داشتم. کم نکشیده بودم ازشون. دیگه حسم به حا.مد و اون محیط خوب نبود. حس ها.دی رو هم باور نداشتم. یا هنوز آماده نبودم. یا خودشو قبول نداشتم. الان دارم؟! واقعا نمی دونم. اینو می دونم که برام غیرقابل تحمل بود حا.مد بخواد مثلا اینجوری اونم با آوردن ها.دی تو زندگیم گذشته رو جبران کنه و بعدم تو خلوت بشینن بهم بخندن که خوب گذشت و جبران کردیم!
اصلا نمی دونم چرا چند روزه گیر دادم به این. همیشه هم وقتی یه چیزی ذهنتو مشغول می کنه هی شاخ و برگ پیدا می کنه و من قبلا فکر می کردم اینا نشونه است که راه درسته. نمی دونستم فقط نمایش قدرت ذهنه... انگار وسط اون همه بیچارگی می خواد خودشو نشون بده و قدرتشو به رُخت بکشه...
هعی خدا... یعنی واقعا اینجوری بوده؟! یا اون برای همه این کارو می کنه و مثلا جبران می کنه! چرا اون؟! واقعا چرا اون؟! چرا یکی نبود که تو اون شرایط دست و پا زدن بین مرگ و زندگی بتونم بهش به عنوان چراغ سبز زندگی و یه روزنه امید نگاه کنم!
باشه. چرا تو کارت نمیارم... آقا ما تسلیم!