بیست و هشت صفر امسال هم خوب بود هم نه. هر سال خودمون تنها نذری رو می پختیم. مشکل پخش کردنشه. که همه تو خونه تنبلی می کنن و فکر می کنن همین که پختن وظیفه شونو انجام دادن. بر خلاف هر سال هم خاله اینا اومدن هم دختر دایی که تا غروب موند. فکرش برای خودمم سخت بود که کسی بیاد ولی بعدش حسم بد نبود. اما آخرش بعد از رفتن همه مصیبت شروع شد! امان از دست اونایی که همیشه حق رو به جانب خودشون می دونن. واقعا یاد ندارم تو زندگیم یه بار بابا حق رو به دیگری داده باشن. همیشه یا حق با خودشونه و بقیه باید قبول کنن یا حق با خودشونه و اگرم بقیه قبول نکنن بحث پیش میاد.
جالب اینه که من دیگه گریه نمی کنم. همیشه وقتی بحث بالا می گرفت من گریه م می گرفت اما الان مدتهاست دیگه اشکم با این چیزا در نمیاد.
دیشب یه اتفاق جالب دیگه هم افتاد.
دو شب قبلش م تو وایبر از کلاسهام پرسید و یه مقدار توضیح دادم. یه سوال پرسیدم که گفت خیلی خسته ست و نمی تونه جواب بده و گفت فردا شبش زنگ بزنم.
فرداش برای اینکه دیر نشه حدود هشت شب زنگ زدم. یه خانومه گوشی رو برداشت که فکر کنم زنش بود. گفت حدود نه زنگ بزنم. انگار رفع تکلیف شده باشه دیگه حوصله نداشتم بعدش زنگ بزنم و ولش کردم. دیشب زنگ زد. حال خوبی داشت. براش خوشحال بودم. به جایی رسیدم که دیگه حال خودم برام مهم نیست. اولش عذرخواهی کرد بابت شب قبلش که نبوده جواب بده و دلایلشو توضیح داد. بعد گفت الان دارم پیاده راه میرم، بارون زده و هوا ابریه هنوز، تو پارک کنار ز... هستم، هیشکی نیست... رودخونه پر آبه... یه خبر خوب بهم داد از کار و گفت فعلا به کسی چیزی نگو تا قطعی بشه. اما خودش خیلی خوشحال بود.
یکی دو ساعت بعدش تو و.ا.ی.ب.ر شروع کرد پیام دادن و به قول خوش می گفت می خوام مشورت کنم باهات. بعد از اون حس خوشحالی حالا انگار استرس گرفته بود چون جواب یه ایمیل رو باید خیلی زود می داد. فقط یه نکته به ذهنم رسید که بهش بگم و به نظرش هم خیلی جالب اومد. بعدم گفت الان خیلی خسته م باید فردا روش حسابی فکر کنم.
ایشالا که کارش بگیره و موفق بشه چون خیلی زحمت کشیده. برای حس خوبش خوشحالم و بعدش داشتم به این فکر می کردم که خبر به این مهمی تو خونه ش خریداری نداره و باید به من بگه! خوب مهم نیست البته. یعنی به من ربطی نداره. و باز فکر می کردم که باید بپذیرم که خدا منو جوری آفریده و بهم لطف داشته که می تونم برای بقیه آدم قابل اطمینانی باشم.