در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

338

دیشب به فر.ی گفتم بره به ف.ب ح یه سری بزنه که گفت از پارسال دیگه پستهاش پابلیک نیست. به خاطر خوابی که دیدم گفتم. چند دقیقه گذشت که مارال بعد از مدتها تو وا.یبر پیام داد. فکر می کردم دیگه باید بچه ش به دنیا اومده باشه که گفت نه هنوز.
تند و تند داشت برام عکس می فرستاد. عکسها مال تک تک صفحه های یکی از نامه هایی بود که اوائل ازدواجش براش فرستاده بودم و تازه به ماجرای ح اشاره هایی کرده بودم. ارد.یبهشت 88 بود و قبل از عقد امیر. می گفت داشته کمدشو مرتب می کرده نامه رو پیدا کرده و حالا داشت جریانو ازم می پرسید. جالبه که در عرض یه هفته این همه مجبورم یاد ح بیفتم!
مارال می گفت از کسایی هستی که موقع زایمانم حتما حتما براش دعا می کنم. اینو که گفت واقعا گریه م گرفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد