در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

317

دیگه خیلی هم دل خوشی از اینجا ندارم و کمتر حوصله نوشتن دارم. اتفاقها اینقدر سریع پشت سر هم افتادن که نوشتنش از توانم خارجه. سر قضیه اون دختره و نوع برخوردش یه مقدار دلخور شدم. دیشب زنگ زدم به میم که هم برنامه جدیدشو بگیرم و هم گله کنم. اما نمی دونم چی شد که بین صحبتهام پشیمون شدم گله کنم. بعدش که داشتم به حرفاش فکر می کردم برام خوشایند نبود که گفت دختره مدام باهاش در تماسه و میگه که سرکلاس من چیکار می کنم.
معنی نداره خوب؟! جالبه که من هیچ اصراری به کلاس اومدنش نداشتم و مخصوصا وقتی گفت خصوصی که به کل گفتم نه. اگه بعدش میم زنگ نزده بود که اصلا قبولش نمی کردم! خلاصه اینکه هیچی نگفتم و با وجودی که میم گفت خیلی هم راضیه و مدام تعریف می کنه و من بهت افتخار می کنم، اما بازم حس خوبی نداشتم.
میدیدم میم تو وا.یبر آن هست اما دو به شک بودم که بهش بگم یا نه! آخرش گفتم چرا نه؟! برای چی اینهمه خودمو اذیت کنم! بهش گفتم. و اونم طبق معمول رفت بالای منبر که نه اون بهت اطمینان داره و داره روند کار و پیشرفتشو به من میگه و این چیزا. در اصل حرفای اون و اینکه داشت توجیه میکرد برام بی اهمیته فقط خواستم بهش گفته باشم.
اینم گفتم که من از اول نباید بود خصوصی قبول می کردم و بهش گفتم این جلسه آخره و دیگه بعدش باید بیای آموزشگاه. خیلی هندونه زد زیر بغلم که دلخور نباشم و چند بارم با تاکید نوشت اسسسسسستاد! اما خدایی دیگه چیزی به دلم نمی چسبه.
باورم نمیشه یهو در عرض یه هفته همه چی اینجوری عوض شد! اصلا فکرشم روانیم می کنه! اوفففف!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد