* آدمی رو هر روز می بینم که به وضوح می تونی محرومیت و کبود و به قول معروف عقده رو تو تک تک رفتارهاش ببینی. آدمی که علی رغم ادعاش همه ی شخصیت و وجود خودشو تو پول و امکانات می بینه و به نحو زشتی هم بروزش میده. نوشتنش عذابم میده اما حسی که دارم یکی ترحم به حال اونه و یکی شکر بابت اینکه من اونجوری نیستم. من هیچی بابت گذشته تو دلم نمونده... هیچی...
* دیشب دایی و مریم و ک.یانا اومده بودن خونمون. وقتایی که کیانا میاد دنیا و غصه هاش فراموشم میشه. همه ی حس مادرانه مو خرجش می کنم. باهاش بازی می کنم. لقمه می ذارم دهنش. تو بغلم فشارش می دم. اوائل بعد از رفتنش گریه م می گرفت. اما الان دیگه نه. هر کی یه تقدیری داره.
* ازش خبری نیست. منم دیگه پیگیر نشدم. اما به قول من.صی تو عکسش معلوم بود حالش زیاد خوب نیست. باشه یا نباشه من کاری از دستم بر نمیاد و حتی اگرم بیاد دلم نمیخواد انجام بدم. چندبار دیگه که عکسو نگاه کردم خیلی چیزای دیگه یادم اومد. سال گذشته ای که به نظرم خیلی میاد. انگار این آشنایی مال امروز و دیروز نیست. در عوض تا جایی که میشه تصور کرد از ح فاصله گرفتم.
من.صی راست میگه. تو نگاه اول اصلا سنش بهش نمیاد. سنشو باید تو نگاهش و حرفاش و طرز فکرش بفهمی.
یه چیزی که در مورد خودم نمی دونم اینه که اینروزا دارم حقیقت رو می پذیرم یا به معنی واقعی کلمه سرکوبگر شدم؟ تفاوت این دوتا رو نمی تونم بفهمم! بعضی وقتا به عکسش که نگاه می کنم می بینم هیچ حسی بهش ندارم اما بعضی وقتا حتی فکر هم که می کنم دچار سردرگمی میشم! اما تجربه نشون داده که من برزخ رو بهتر از یک سره شدن تحمل می کنم.
درکل نه اینکه نخوام بگم و بنویسم، واقعا تکلیفم با درون خودمم روشن نیست.