دیروز رو که روز عید بود سرکار بودم. خیلی هم بی خود و الکی بود چون روز تعطیل اونم برای بخش ما واقعا باید تعطیل باشه. فقط نشستم با گوشیم ور رفتم! از قبل هم بهشون گفتم که کار خاصی برای انجام دادنش ندارم و فقط میام و می شینم. خوب دیگه دیوونه بازی هم هزارتا مدل داره!
شب عید کلاس داشتم و اون حس خوبش و همینطور هماهنگ کردن برای جلسات بعد منو واداشت تا دیروز بهش زنگ بزنم...
بعضی وقتا می گم اصلا مهم نیست خودم از پس کار بر میام و زنگ نمی زنم. اما بعد می گم من نباید تو این مورد فقط خودمو در نظر بگیرم! هنرجوی من به من اعتماد کرده و داره وقت و پول میذاره تا به نتیجه دلخواهش برسه. پس واقعا در قبالش مسئولم و خیلی چیزا رو باید بذارم کنار و پیگیر کارش باشم.
زنگ زدم و فقط سلام علیک کردم که امان نداد! رفت بالای منبر و چند دقیقه پشت سر هم عید رو تبریک گفت و گفت منو برای دعای مخصوص که فراموش نکردی که؟!
تازه فرصت کردم منم تبریک بگم!
جلسه اول هنرجوم که باهاش صحبت کردم یه برنامه کلی بهم داد که دارم طبق اون پیش میرم و تا الانم نتیجه ش خوب بوده. اونوقت دیروز وقتی بهش میگم جلسه سوم رو تموم کردم میگه چقدر بگم بیا این نرمشهای جدید و روشهای جدیدی که می گم برای جلسه چهارم هنرجوت خیلی خوبه! می خوام هنرجوتم نتیجه مطلوب بگیره!
گفتم در اولین فرصت اگه تونستم میام و بهشم گفتم سرکارم که بدونه واقعا چند روز مرخصی گرفتن و رفتن برام راحت نیست. قبلا با یه روز راضی میشد اما الان میگه چند روز بیا! تونستی هم یه هفته بیا فکر کن سفره!
گفتم خوب شما بیایید. گفت مشکلم که حل شه(مشکلی که قبلا برام گفته بود) سه سوته میام اونجا!
آخرشم باز تبریک عید رو گفت و بی نهایت شدید سلام به خانواده من رسوند و تبریک عید گفت. خانواده ای که تا حالا جز داداش کوچیکه هیچ کدومشونو ندیده...
فعلا طبق همون برنامه کلی که برای هنرجوم داده پیش میرم و وارد جزئیاتش نمیشم چون آخرش نتیجه گیری میکنه که باید برم پیشش!
هر وقت رفتاراش عادیه منم بیشتر احساس رضایت می کنم.