در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

225

الان دلم میخواد گوشیم زنگ بخوره و جواب ندم! مهم نیست کی پشت خط باشه!

روانی شدم...

224

دیروز خیلی خسته شدم. شبا که خوب نمی خوابم عصر هم کلاس داشتم. وقتی رفتم خیلی منتظر موندم تا هنرجوم اومد. خواب مونده بود!!! بعدم همش از یکی از کلاسها صدای س.ن.تور می شنیدم همینطور صدای حا.مد. درسته روز کلاسش نبود ولی بعضی وقتا روزا جابجا میشه. من اصلا رغبت نداشتم برم بیرون ببینم خودش هست یا نه.
راستش خودم خیلی سرحال نبودم و همه ی تلاشمو می کردم که به هنرجوم منتقل نشه. بعدشم رفتم مانتو بخرم. از خرید خوشم نمیاد و وقتی هم میرم خیلی سریع خریدامو می کنم. چند تا مانتو خریدم که فعلا کارم راه بیفته. برگشتن حدود چهل دقیقه تو راه بودم. تو اون گرمای خفه کننده ماشینا اصلا تکون نمی خوردن و حسابی کلافه شده بودم. وقتی خواستم پیاده شم راننده کلی به خاطر ترافیک عذرخواهی کرد و کرایه رو هم کمتر حساب کرد! (چه ربطی به اون بیچاره داشت!) تا رسیدم رفتم حمام. حس خفگی داشتم...

بعضی وقتا آدم خل میشه یهو. موقع رفتن می دونستم دیره و می دونستم هم که آخرش باید با تاکسی برم ولی نمی دونم چرا زنگ نزدم آژانس! مثل احمقا کلی تو آفتاب پیاده راه رفتم تا رسیدم سرچهارراه. خواستم همونجا زنگ بزنم آژانس تا ماشین بفرستن که یه پراید که آقای مسن کت و شلواری راننده ش بود جلوم وایساد. من و یه خانوم دیگه سوار شدیم و من که می دونستم مسیرم نسبتا طولانیه جلو نشستم. یه خانوم دیگه هم سوار شد. وقتی اون دو تا پیاده شدم آقاهه گفت شیشه رو بدید بالا تا کولر روشن کنم. راستش من تا آخرشم متوجه منظورش نشدم! به جهنم اصلا! بعد یهو گفت چقدر چهره شما برای من آشناست! من شما رو کجا دیدم! کجا کار می کنید! کجایی هستید؟ شاید شما رو تو کیش دیدم آخه من اونجا مغازه دارم...
خلاصه کلی حرف زد! و منم فقط در حد یکی دو کلمه جواب می دادم. تا سکوت برقرار میشد باز می گفت کار خدا رو ببین آدم بعضی وقتا می مونه تو کارش! من شما رو یه جایی دیدم! من دارم بر میگردم اینجا. هفته آینده بر می گردم. می خوام فلان جا مغازه بزنم. هر وقت کاری داشتید در خدمتم. باز می گفت خیلی برام جالبه تا شما رو دیدم گفتم من این خانومو  یه جا دیدم! دیگه خسته شدم از دستش فقط رعایت سنشو کردم. کرایه شو دادم که به زور قبول کرد و بازم تاکید داشت که هر امری داشتید در خدمتم. حالم به هم خورد. واقعا یعنی چی؟ چی می خوای آخه؟! قبلا می تونستی بگی مردا طرفشونو می شناسن و می دونن به کی نخ بدن اما انگار دیگه قدرت تشخیص اینم ندارن!

223

قبلا بهم حس خوبی میداد که بتونم کار کسی رو انجام بدم و کمکش کنم. اما الان دیگه نه. حتی می تونم بگم به شدت بدم میاد از کسی که خودش هیچ تلاشی نمی کنه و می خواد لقمه آماده بذارن تو دهنش.
اون از مریم که حتی یه برنامه ساده رو خودش دانلود نمی کنه و ازم می خواد براش بفرستم و وقتی هم بهش می گم چه جوری برات بفرستم آخه! میگه روی و.ات.ساپ!!!! یا حتی تلاش نمی کنه آدرس یه سایت رو خودش سرچ کنه. فقط یاد من میفته و از من می خواد آدرس رو  براش تایپ کنم تا با یه کلیک ساده برسه بهش.
اینم از همکارام! مدتیه می گم نه! میگم بلد نیستم. اما بعضی وقتا هم گیر میفتم. چطوری بقیه از زیر بار هر چیزی شونه خالی می کنن!...

222

دیروز آذر بعد از مدتها که خودم سکوت کرده بودم از حال و روز آقای میم ازم پرسید. منم خیلی مختصر توضیح دادم. بهم گفت چرا اینجوری می کنه! چرا فکر نمی کنه! چرا آخه؟! هیچی نداشتم بگم جز اینکه واقعا از خدا می خوام همه چی عادی بشه.
این چند روز به حدی حالم بد بود و هست که تحمل هیچی رو ندارم.
یاد سفرهام که میفتم نمی دونم چرا فقط حالت تهوع بهم دست میده. دیگه حس خوبی ندارم. دیگه یادآوریش برام شیرین نیست. فقط اذیت میشم.
من کلا بد سفرم. از بچگی هم همینطور بودم. توی مسیر همش سرگیجه و تهوع دارم. اما تو این جریان یه حس خوب همراهم بود که بهم آرامش میداد و حسهای بدمو خنثی میکرد. جالبه که وقتی خود سفر رو تجربه می کردم حالم خوب بود اما الان یادآوریش حالمو بد می کنه. اکثرا تو این سفر یه روزه غذا نمی خوردم اون چند باری هم که خوردم مختصر بود. اما الان که یادم میاد بوی اون غذاها حالمو بد می کنه.
اصلا هیچ چیزش برام خوشایند نیست...

221

چقدر سخته که عزیزانت ناخواسته باعث آزار و رنجشت بشن و بعدش که واقعا طاقتت تموم میشه باز هم برای جبران مافات متوسل به حربه هایی بشن که نه تنها زخمتو التیام نمیده بلکه بیشتر و بیشتر اذیتت می کنه که چرا هیچ وقت دنبال علت نمی گردن! و همین باعث میشه این روند تا همیشه ادامه داشته باشه...