دیروز آذر بعد از مدتها که خودم سکوت کرده بودم از حال و روز آقای میم ازم پرسید. منم خیلی مختصر توضیح دادم. بهم گفت چرا اینجوری می کنه! چرا فکر نمی کنه! چرا آخه؟! هیچی نداشتم بگم جز اینکه واقعا از خدا می خوام همه چی عادی بشه.
این چند روز به حدی حالم بد بود و هست که تحمل هیچی رو ندارم.
یاد سفرهام که میفتم نمی دونم چرا فقط حالت تهوع بهم دست میده. دیگه حس خوبی ندارم. دیگه یادآوریش برام شیرین نیست. فقط اذیت میشم.
من کلا بد سفرم. از بچگی هم همینطور بودم. توی مسیر همش سرگیجه و تهوع دارم. اما تو این جریان یه حس خوب همراهم بود که بهم آرامش میداد و حسهای بدمو خنثی میکرد. جالبه که وقتی خود سفر رو تجربه می کردم حالم خوب بود اما الان یادآوریش حالمو بد می کنه. اکثرا تو این سفر یه روزه غذا نمی خوردم اون چند باری هم که خوردم مختصر بود. اما الان که یادم میاد بوی اون غذاها حالمو بد می کنه.
اصلا هیچ چیزش برام خوشایند نیست...