در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

219

از اون روزاییه که حالم اصلا خوش نیست. حوصله هیچکسو ندارم. هیچکسی که می گم یعنی واقعا هیچکس...
تو خونه هم کم حوصله م. از رفتارها و برخوردها و عاداتی که اشتباهن و هیچکس هم نمی خواد تغییرش بده خسته شدم. از اینکه از خیلی از چیزای ساده ای که می تونی بدون دردسر و به راحتی داشته باشیشون اما باید به خاطر ملاحظات بی خود و الکی ازشون چشم بپوشی خسته شدم.
تو خونه هیچی قرار نیست عوض بشه. هیچکس نمی خواد. تازه من از اون دسته از آدمایی هستم که مشکلی تو خونه ندارم.
دیشب ترسیدم. نه از خود موقعیت. از اینکه دوباره بخواد شروع بشه. تازه یکساله که با کمک اون تونستم ازش بگذرم اما ترسیدم که باز به راحتی برگرده...
شده بود این اتفاق تو خواب برام بیفته اما این بار تو بیداری بود. بیدار بودم و حس می کردم یکی کنار دستمه. کی بود و چی بود نمی دونم ولی هر چی می خواستم حرفی بزنم و عکس العملی نشون بدم نمی تونستم. خیلی طول کشید، فقط یادمه که قدرت هر کاری ازم صلب شده بود. می دونستم داداشم بیداره اما هر چی سعی می کردم صداش بزنم تا بیاد پیشم نمی تونستم.
تو اون حال فقط می تونستم با دهنی که به زور حرکتش می دادم و مثل فلجها بود و صدایی ازش خارج نمی شد صلوات بفرستم و بسم الله الحمن الرحیم بگم. فقط همین به ذهنم می رسید. این کارو که می کردم بهتر میشدم اما بازم شروع میشد. دهنم خشک خشک بود. وقتی یه ذره تونستم حرکت کنم دستمو بردم سمت چراغ خواب که روشنش کنم اما روشن نمیشد! بازم برق لعنتی رفته بود! صدای ماشینهای شهرداری که هنوز کارشونو بعد چند روز و شب تموم نکردن میومد... یهو صدای یه همهمه ی وحشتناک اومد! چند تا ماشین که وسط خیابون ایستاده بودن و انگار همراهای یه عروسی بودن و اون قدر صداشون زیاد بود که باورم نمیشد تو خیابون باشن. اینم از اون چیزاییه که تو خونه ما نمیشه تغییر داد! پنجره باید باز باشه حتی اگه یه بیچاره ای مثل من از سر و صدا خوابش نبره و روانی بشه...
اون حالت مدام بهم برمیگشت... یه چیز دیگه به ذهنم رسید... دستمو به زور کشوندم بالای سرم و گذاشتم رو قرآنی که هر شب بالای سرم باز می ذارم. زیر انگشتام یه ضربان حس می کردم... نمی دونم شاید تکیه دستم رو نبضم بود... شایدم نه... گردن آویزی که توش به سفارش آقای میم قرآن و دعا گذاشتم رو برداشتم و با اون حال انداختم گردنم... گذاشتمش رو قلبم... آرومتر شدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد