در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

217

مدتیه حس می کنم با اینجا آشناترم. خیلی خیلی کم به وبلاگ قبلیم سر می زنم...

نمی دونم چرا یاد هفت سال پیش افتادم... اون تابستون گرم و من و مارال و اون کلاس شلوغ...
و منی که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم... شاید اگه مارال متوجه نشده بود من هیچ وقت متوجه نمی شدم... اما وقتی اون اشاره کرد اتفاقهای بعدیش برام معنی دار شد... کاش هیچ وقت هیچ کدومشونو جدی نگرفته بودم... جدی کسیه که اگه بره با رفتنش زندگیت به هم بریزه. اما وقتی همه چی سرجاشه یعنی اونا هیچی نبودن...

من می دونستم ازم کوچیکتره... البته از اولش نمی دونستم. اونم به خاطر ظاهرش و ظاهرم... اون خیلی بزرگ به نظر میرسید و من تا همین الانشم هر کی سنمو می شنوه دهنش باز می مونه از تعجب! نمی دونم این خوبه یا بد؟! البته مهم نیست. فقط یه وقتایی باعث یه سری اتفاقهای خنده دار میشه. مثل خواستگارهایی که وقتی در جوابشون سنت رو میگی فکر می کنن محترمانه خواستی ردشون کنی. یا آقای روزنامه فروشی که میگه تو چه جور دانش آموزی هستی که خودکار همراهت نیست! یا همین هنرجوم که هر چی بهش می گم تجربه من تو زندگی خیلی از تو بیشتره و وقتی تو چشاش نگاه می کنم میبینم اصلا جدی نگرفته و وقتی باز تاکید می کنم میگه مگه شما چند سالتونه؟ فوق فوقش بیست و شیش!
اما از همه ی این اتفاقهای خنده دار که بگذرم یه بار همین قضیه خیلی بهم ضربه زد...

فکر کرد من نفهمیدم... شاید پیش خودش خوشحال بود که قضیه رو مطرح نکرده. وگرنه چه جوری می خواست جمعش کنه! تا مدتها رفتارش همین بود... من شاگرد بودم و اون می گشت منو تو اون کلاس شلوغ که مال خودشم نبود پیدا می کرد و به بهانه خداحافظی با همکارش با من خداحافظی می کرد... یا میومد و مدادمو بهم پس میداد و از مدل رفتارش من و مارال به خنده میفتادیم... یا همون شب دم در که مدتها از خداحافظیش گذشته بود و حتی من هم متوجه نشدم و بعد از اشاره مارال دیدم که کنار کیوسک تلفن تو تاریکی ایستاده بود...
بابت هیچ چیز گذشته پشیمون نیستم... اما یادمه روزی که سنم رو شنید یخ کرد...
اونقدر بچه بود که متوجه نشد من فهمیدم و وقتی مدتی بعدش از نامزدش گفت با تاکید اشاره کرد که حدود سه سال ازم کوچیکتره... و من خواب دیده بودم... همون سال اول... همون روزای اول که یه انگشتری نشونم داد و خبر ازدواجش رو بهم گفت...
پشیمون نیستم... از هیچ چیز گذشته... اون دو تا داداش چه اونی که من رو می خواست چه اونی که من می خواستمش هیچ بودن... هیچی که با رفتنشون زندگیم سرجاشه... یاد حرف میترا میفتم مدام... تو کجا اون مربی ساده کجا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد