نمی دونم چرا بعد از اس و تماس اونروزش و حرفایی که زد اینقدر به هم ریختم! واقعا پریشونم. نمی دونم چرا بقیه فکر نمی کنن که منم آدمم و می تونم تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و اذیت شم!
به خدا ذهنم درگیره. هر لحظه بهش فکر می کنم و دعاش می کنم و از خدا می خوام مشکلش اونجوری که به صلاحه حل بشه. اما همش به خودم می گم چرا باید به من بگه؟! چرا من باید در جریان باشم؟! من اینجا... اون یه شهر دیگه... یعنی هیچکسو نداره که این چیزا رو بهش بگه؟! بعد از اون جریانات گذشته هر چی از هر کی میبینم شک می کنم. به درست بودنش. به خوب بودنش. به اینکه اصلا هدفش چیه؟!
کاش پارسال این وقتا بود. اصلا یه حس دیگه دارم و اونم اینکه حس می کنم دیگه دوستش ندارم. یعنی حتی بین زمین و آسمون هم نیستم. چون نه زمینی هست که روش وایساده باشم و نه آسمونی که بخوام بهش برسم. بین این دو تا هیچ وایسادم. یه جایی که هیچ جا نیست. شاید اگه شرایطش اینی که هست نبود اینقدر بلاتکلیف نبودم. می تونستم بهش دل ببندم، می تونستم بیشتر باهاش در ارتباط باشم، می تونستم به خیلی چیزای دیگه فکر کنم... اما الان تا یه ذره بخوام پیش برم شرایط اون یادم میاد...
بعد همه ی اینا باعث میشه اینقدر گیج و منگ شم که حتی ندونم چی می خوام و واقعا هم دیگه هیچی نخوام. مدتهاست دیگه هیچی در این موردا نمی خوام...