چند روزی گذشته تا تونستم یه کم به خودم مسلط باشم.
هیچ چیز خاصی نشده. حتی می تونم بگم به خیلی از چیزا که حس می کردم اما بهشون مطمئن نبودم مطمئن شدم.
اما تو اصل قضیه و زندگی من تاثیری نداره.
خوابم درست بود! اون واقعا با زنش مشکل داره. همون چیزی که تو خواب بهش اشاره کرد.
بهش گفتم خوابتونو دیدم، خندید و گفت: شب سه شنبه نبود؟ خشکم زد! گفتم چرا! از کجا می دونید؟ گفت برای اینکه اون شب من خیلی داغون بودم...
از زندگیش گفت... از مشکلاتش با زنش... از اینکه دنیاشون زمین تا آسمون با هم فرق داره... از اینکه نهایت صحبتهاشون میشه دو تا کلمه که هر کدوم به هم می گن دیوونه و تموم... از اینکه واقعا بعضی وقتا داغون میشه...
از من گفت! از اینکه می دونه چقدر تحت فشارم. از اینکه باید برای ازدواج نکردن مدام جواب اینو و اونو بدم... خیلی چیزا می دونست... اما خوب! که چی؟ فکر می کنم اون زندگیشو با همین شرایطی که داره پذیرفته... فکر نمی کنم بخواد تغییری تو زندگیش بده... این یعنی اینکه خانم سین جای تو نیست، برو کنار و خودتو قاطی نکن...
گفته بود بیا می خوام چیزای جدیدی بهت بگم اما خانم سین الان که فکر می کنه هیچ چیز جدیدی یاد نگرفت! یعنی چیزی که ارزش داشته باشه به خاطرش سیزده-چهارده ساعت راه رو با سختی بره و برگرده...
آقای میم دو تا نکته کوچیک گفت که بعدم خودش تو دفترش یادداشتش کرد! انگار برای خودشم جدید بود... انگار حتی رو اینکه چی می خواد بگه هم فکر نکرده بود... همه ی وقت به حرف گذشت... از چهار ساعت حدود یه ربع همون دو تا نکته رو گفت... یک ساعتی رو دست خانم سین کار کرد و بقیه حرف و حرف و حرف...
آقای میم گفت می دونستی امشب شب آرزوهاست؟ برام دعا کن... برام آرزو کن که اگه تو آرزو کنی همه ی مشکلات من حل میشه...
آقای میم موقع خداحافظی بازم گفت آیت الکرسی بخون و برو...
وقتی خانم سین بیرون اومد و شروع کرد به قدم زدن تو خیابونا بعد از مدتی که نمی دونست چقدر گذشته یهو یه نفرو دید که داره کنارش راه میره و با تلفنش حرف می زنه... نگاه کرد و دید آقای میمه! نمی دونست از کی پشت سرش بوده! آقای میم بهش گفت داری پیاده میری؟ و بعد از چند قدمی همراهی جلو در یه مغازه بسته ایستاد و گفت من اینجا کار داشتم، انگار بسته ست! می ایستم تا باز کنه...
اما خانم سین دیگه نمی ایسته به این امید که چیزی باز بشه...