خانم سین دلش تنهایی نمی خواهد... خانم سین یک جورهایی بلاتکلیف هست. می شود روزی بیاید و باز هم بهش بگویند و بفهمانند که هیچ چیزی نبوده است و می شود هم جور دیگری بشود. خانم سین نمی داند دلیل خیلی چیزها را... خانم سین خسته است... خانم سین بسکه همه چیز را تفسیر کرد ترکید به خدا...
فردا دقیقا می شود سه ماه از آخرین سفرش... نمی داند او به خاطر خودش مانع این سفرها می شود یا به خاطر خانم سین. خانم سین اصلا نفهمید چه شد؟ اصلا قرار نبود اینهمه طولانی بشود...