یهو چه بی مقدمه بعضی چیزا تموم میشه. دوم آبان که رفتم کلاس اصلا فکر نمی کردم این همه فاصله بیفته و دیگه خبری نشه. یه وقتایی می گم نکنه من باید بی خیال موسیقی شم! آخه چقدر ازش ضربه بخورم؟! اما یادمه خودش بهم گفت این چه حرفیه؟! هر چی خدا بیشتر سر راهت مشکل بذاره یعنی بیشتر دوستت داره. گفت اگه این مشکلات برات پیش نیومده بود تو الان اینجا نبودی. راست میگه اما می ترسم کم بیارم.
وقتی یه بار بهش گفتم حرفامو به کی بگم گفت به خدا. گفتم یه وقتایی آدم دلش می خواد با یه آدم حرف بزنه. گفت به من بگو... اما دیگه الان خودشم نیست. یعنی سعی می کنم ازش دور بشم. به خاطر خودش. نه خودم. چون دلم نمی خواد زندگیش به هم بریزه. دلم نمی خواد بیفتم وسط یه زندگی. خودم تنهام خیلی هم بهش احتیاج دارم اما شرایط اون شرایط خاصیه. در مقابل همه ی محبتهاش باید سعی کنم سرد باشم. سرد باشم در حالی که از درون دارم می سوزم. به قول مامان که می گفتن اگه واقعا منظوری داشته باشه با این کاراش پیش خودش میگه عجب دختر خنگیه که هیچی متوجه نمیشه. اما من هم به خاطر تجربه تلخ گذشته م نمی تونم مطمئن باشم و هم به خاطر شرایط خاص خودش. دارم می ترکم از اینهمه ابهام. باور کنید منم آدمم. منم احساس دارم. دلتنگ میشم. دل می بندم. اسیر میشم.