بازم حالم خوش نیست. خوب که اینجا رو کسی نمی شناسه. وگرنه مدام باید جواب پس می دادم.
دوباره داره برف میاد. امسال نمی دونم چه خبره. واقعا خدایا عجب بنده های ناشکری داری! همش ناله می کنیم که خشکسالیه اونوقت حالا که داره برف میاد بازم غرغر می کنیم.
ولی خوب حقیقتش من بارون رو خیلی دوست دارم. برف فقط وقتی می باره قشنگه.بعدش همش کثیفی و دردسره.
امشب باید برم خونه مریم اینا ولی اصلا حوصله ندارم. دروغ چرا حال خودم خوش نیست تحمل دیدن لباس مشکیا و حال خرابشون رو ندارم. دیروز هم که چهلم بود و با وجودی که حالم خوب نبود باید صبح بیدار می شدم و می رفتم مسجد و پذیرایی هم با من بود. خسته شدم به خدا.
عصر رفتم حمام و بعدش نه از سر علاقه، فقط چون تا آخر شب بیکار بودم نشستم نرمش کردم و ساز زدم. چقدر بده برسی به اینجا...
از آقای میم خبری نیست. وقتی زنگ می زنه حالم خراب میشه و تا چند وقت واقعا دلم می خواد ازش خبری نشه. اما یه مدت هم که می گذره باز حالم خراب میشه. اینم از زندگی روزگار ما.
دیشب باز دوباره به این نتیجه رسیدم که یه چیزایی رو خدا زمانی بهت میده که دیگه خیلی براش ذوق نمی کنی. دیشب دستم خوب بود. زدنم عالی نبود اما می دونم که تو این چند سال هیچ وقت نمی تونستم اینجوری بزنم. من که این همه برای دستم زحمت کشیدم دیشب ذوق نداشتم.