در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

3


انگار نمی تونم ول کنم اینجا رو. چقدر خوبه کسی خبر نداشته باشه از خونه ت. که راحت و بی دغدغه بنویسی. بدون ترس از قضاوت شدن.
همه ی دوستامو خیلی دوست دارم. اما دوست دارم اینجا مخفی بمونه.
یه سری تجربه رو از گذشته با خودم دارم میارم که می خوام تو زندگی جدیدم هر لحظه همراهم باشه. اما تو یه جوری همه ی قائده ها رو به هم ریختی. تو موقعیتی قرار گرفتم که نه حاله، نه گذشته و نه آینده...




2



دلم خیلی تنگ شده برای سفرهام... برای ترمینال با اون همه دود... برای اون نیمکت چوبی که پایه ش لق بود... برای لیوان نسکافه ی صبحگاهی... برای اون کیکهای خوشمزه... برای اون کوله پشتی کوچولو و قدمهای سبک... برای خیابونهای غریب و قریب... برای درختهای حاشیه خیابون... برای اون لهجه ای که همیشه برام غیرقابل تحمل بود و بعدش... آه... دلم تنگ شده...

برای اون ساختمون قدیمی و پنجره هاش... برای کلاغای بازیگوش و شیطون... برای اون قنادی و پدر و پسر صاحبش... برای شیرینیهای خوشمزه شون... برای همه چی... کم کم داره میشه سه ماه! تو که طبیبم بودی... آخه چرا؟

1



یه دنیای جدید... یه قصه ی جدید... و شاید یه من جدید...

اینجا می خوام متفاوت باشم و اون بخشی از وجودمو که تا الان مخفی کردم به نمایش بذارم... اینجا کسی منو نمی شناسه... مدتها بود نمی تونستم بنویسم... نوشته هام سهم کاغذهایی می شد که تا پر می شدن پاره میشدن و روانه سطل آشغال... از ترس دیده شدن... از ترس بر ملا شدن... نه اینکه گناهکار باشم از ترس بر ملا شدن بیگناهی که باید ثابتش کرد... آخیش... یه نفس راحت...

خانم سین. خونه ی جدیدت مبارک.