در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

68

جالبه برام که اینقدر خنگم! به قول منص.ی آقای میم راست می گه تو خیلی پاکی چون مغزتم پاکه پاکه!
اینجوری که بقیه دارن می گن اون از این حرفش منظور داشته اما من اصلا نفهمیدم. هرچند کنار این حرفش بهم رسونده که تنها هم نیست.
من نمی دونم چی میشه اما خوب می دونم خدا هوامو داره. می دونم این چند روزه سفارشی تنهام نذاشت. وگرنه من چهار ساعت باهاش تنها بودم. حتی تو آسانسور. تو یه محیطی که تنهای تنها بودیم. اما حس خوبی دارم. هم به خاطر خودش و هم خودم.

67

مربی شدم. مدرک گرفتم. چیزی که خیلی برام شیرین و لذت بخشه. اما یه چیزی کنارش مثل خوره وجودمو می خوره. خدایا می دونم باید بگذرم پس تنهام نذار...

66

نوشتن خیلی برام سخته...
یه خاطره ی خوب... یه روح بزرگ... یه چیزی که همینطوری باید بکر بمونه...
یه چیزی که باید فراموشش کنم با این همه خوبی... خدایا ممنونم بابت اینکه منو قابل می دونی و این همه سختی شیرین بهم می دی...

65

نمی دونم چی در راهه. فقط اینو می دونم که به قول خودش به شرط حیات! فردا عازمم.
یه جور دلشوره دارم که جدیده. شایدم به خاطر قاطی شدن چند جور دلشوره ست! هم دلشوره و استرس امتحان هم دلشوره ی رودررویی باهاش بعد از چند ماه اونم با این همه اتفاق!
البته من می گم اینهمه اتفاق شاید واقعا هیچی نباشه و من اشتباه کردم.
اَه! لعنت به تو نامرد بی وجدان که اینقدر منو نسبت به دنیا و آدماش بی اعتماد کردی...

خدایا همه چیزو به خودت می سپارم. در وهله ی اول ازت میخوام همه چیز به خیر بگذره و اون محیط خلوت با حضور تو پاک پاک بمونه. دوم هم امتحانم که واقعا خیلی براش زحمت کشیدم. بعد هم دیگه نمی دونم چی بگم چون از خودت می خوام اون چیزی که به صلاحه برام پیش بیاری و اصلا به دل من نگاه نکنی.

64

حسابی دلم برای سفرهام تنگ شده. تابستون گرم و من و یه کوله پشتی و جاده و حدود 24ساعت تنهایی و با خودم بودن...
این سفرا برای من خیلی چیزا داشت. بزرگترم کرد. خودمو بیشتر به خودم ثابت کرد.
الان که فکر می کنم این جلسه آخر باشه دلم می گیره. شاید دیگه فرصت سفرهای اینجوری برام پیش نیاد.
از هر چی بگذرم بعد از اون اتفاقها این خیلی خیلی شیرین بود که در شرایطی که من ذهنم درگیر کسی نبود ذهن کسی درگیر من شد...