در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

203

نمی دونم چرا خیلی وقتا دلم می خواد خیلی چیزایی رو که برام اتفاق میفته علی رغم ساده بودنشون به هیچکس نگم.
الان زنگ زدم حامد. فکر نمی کردم اینجوری بلرزم. از همتون بدم میاد به خدا.
فقط می دونم درست نبود بخوام اونجا تدریس کنم و مربی قدیمیم بی خبر باشه.
بازم اصرار داشت برگردم پیشش و من فقط می گفتم ایشالا...

202

دیروز برام روز خاصی بود. البته اگه قبلا ها بود کلی گنده ش می کردم اما حالا نه وقتشو دارم و نه حوصله شو.
اولین جلسه کلاسم بود و قدم گذاشتم جایی که یکسال بود ازش دور بودم و برام پر از خاطره دردناک بود... البته اینبار به عنوان مربی...
بوی ساختمون رو تا توی مشامم پیچید فرو دادم پایین تا خاطرات رو برام زنده نکنه.
ک.اتب با همون چهره ی خندونش پشت میز بود. بهم تبریک گفت و یه کم خوش و بش کردیم و با هنرجوم رفتیم تو کلاس.
از قبلش همش فکر می کردم چطور یک ساعت کلاس رو اداره کنم! اما به سرعت برق و باد گذشت و غیر از اولش که یه کم استرس داشتم بقیه ش خوب بود.
یادم میاد چقدر همیشه دلم می خواست همینجا مربی شم و کنار اون احمق! باشم. اما الان که به این آرزو رسیدم هزار هزار بار خداروشکر می کنم که دیگه حس و حال سابق رو ندارم.
کلاسم یکشنبه هاست و هر چی هنرجوم اصرار داره بندازدش شنبه قبول نمی کنم. راستش نمی تونم کلی استرس به جون بخرم. بهتره اون خودشو با من هماهنگ کنه. هر چند دیروز از یه حرف ک.اتب ترسیدم. اونم برای هفته آینده که گفت دو تا از استادای شنبه کلاس جبرانیشونو انداختن یکشنبه. نپرسیدم کیا، بیشتر هم مقاومت نمی کنم. هر چی پیش بیاد خیره...
حسم می گه باید به حامد زنگ بزنم. هر چند اصلا اصلا دلم نمی خواد...

201

خیلی خیلی خیلی بی حوصله م.
همش دلم می خواد بخوابم تو موقع افطار.
به فال نیک می گیرم امروز رو که نیمه ماه رمضونه و میلاد اما حسن و اولین روز تدریس من.
الهی به امید تو...

200

اینجا ساخته شد تا از کسی بنویسم که هم درد بود و هم مرهم. ناراحت نیستم رسید به اینجا. چون اینجوری بهتره. قبلا اگه حتی میرفتم سراغ ح.ا.فظ می خواستم از آخر قصه م بپرسم و برام مهم بود جوابش چی میشه اما الان نه تنها برام مهم نیست بلکه حس می کنم دیگه دلم هم نمی خواد. نمی دونم اگه قرار باشه باز برم برای کار این حس رو خواهم داشت یا نه. البته فکر کنم داشته باشم چون این حس من با سابقه ای که از خودم سراغ دارم واقعا یه معجزه است. پس می تونم انتظار داشته باشم همینجوری بمونم.
من حالم خوبه و فقط این روزا کسل و خسته م. دایی پریشب تو مهمونی افطاری منو کنار کشید و از جمله های عجیب غریبی که تو ف.ب از خودم می نویسم پرسید. ذهنش درگیر شده بود که مشکل من چیه؟ که شاید بتونه کمکم کنه. حالا من چی باید می گفتم؟! یه جوری زدمش به چیزای بی ربط. البته دایی خودش اینقدر گرفتاره که نمی تونم توقع داشته باشم و بگم اینهمه سال سختی کی از حال من خبر داشته؟
گفتم که بگم انگار خودمم دارم فراموش می کنم. فراموشی که از سر اجباره که بتونم زندگی رو ادامه بدم. اونقدر حس سرکوب شده دارم که دیگه ازشون بدم اومده. از دوست داشته شدن. از زن بودن. از حس مادری. از دوست داشتن یه مرد به عنوان یه تکیه گاه و یه همسر. یاد گرفتم خودم رو پای خودم وایسم. که حتی فکر کنم بقیه یه زندگی حیوانی دارن که تشکیل خانواده میدن و بچه دار میشن که با زن یا شوهرشون رابطه عاشقانه دارن. این چیزا به نظرم خیلی پست میاد.
حتی بعضی وقتا منو به عکس العمل وامیداره، در حد دور شدن و کنار کشیدن، بیشترم در قبال کوچکتر از خودم که تشکیل زندگی دادن. کسایی که شاید بچگیشون من بغلشون می کردم و نازشون می کردم و الان دیگه کسی بچه حسابشون نمی کنه.
خدایا اینا گلایه نبود. می دونی که از وضعم راضیم. زندگیم اونقدر نکته مثبت داره که همه جوره راضی باشم. ولی خوب قدری متفاوت...

199

ماه رمضون جالبیه اما یه جورایی از خودم راضی نیستم.
حس می کنم بی حسیم مثل یه باتلاقه. با هر اتفاقی که میفته و بی حس تر میشم بیشتر فرو می رم. برای منی که پر از جنب و جوش بودم این سنگینی و کرختیِ فرو رفتن خوبه اما واقعا تحرک رو ازم گرفته. هی پایین تر میرم و دیگه چیزی تحریکم نمی کنه!
از خودم و حس و حالم تعجب می کنم. یه آدم جدیدی شدم که بعضی وقتا یادم میره کی ام؟