ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
به شدت دلم می خواد در موردش با کسی حرف بزنم. کسی که به حرفام تا تهش گوش کنه و آرومم کنه... حتی بهم امیدواری بده و رفتارشو برام خوب توجیه کنه... اونجوری که دلم میخواد...
هیچکسو ندارم... هیچکس... فقط میتراست که اونم راهی که پیش پام می ذاره از من بر نمیاد...
اما دلم حرف زدن می خواد...
خودش خوبه... مهربون شده... با شخصیت شده... حالمو پرسید... از آلزایمر!... با شوخی...گفت کارایی که گفتمو کردی؟ انجام دادی؟ از کار پرسید... همراه شد باهام... گفت درک می کنم... می فهمم چی میگی...
بازم گفت که من برم سرکلاس بی توجه به ش.بن.م...
این کاراشو دوست دارم... وقتی بیشتر برام وقت میذاره... وقتی باهام تمرین می کنه...
همین که حس کنم متفاوتم برام لذت بخشه...
دوستش دارم... به هیچی هم فکر نمی کنم... به تفاوتها و اون همه سد اجتماعی و عرفی که سر راهمه... فقط به حسی که بهش دارم فکر می کنم... کاش اونم همینجور بود...