ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
اونقدر خوب شده که واقعا نمیدونم چه فکری باید بکنم!...
خوب... مهربون... باشخصیت... انگار این آدم یکی دیگه ست... نه اونی که تا چند ماه قبل می شناختم...
خدایا خیلی دلم گرفته و تنگ شده... چقدر سخته این روزا...
... دیررسیدم و به خاطر من کلاسو شروع نکرده بود... گرمم بود و هی درو باز و بسته می کرد و آخرسر گفت فدایی بیاد دریچه کولرو درست کنه... اخرش رفت تو تراس و رو به من که باز خودمو باد می زدم گفت اینجوری درست نمیشی فایده نداره! می خوای از جلسه دیگه بریم رو تراس کلاس برگزار کنیم؟!... موقع کلاس در حالی که واقعا بد می خوندم و خودم بهش معترف بودم بر خلاف برخوردش با بقیه خیلی اروم و با لبخند می گفت نه بد نیست آوازش خیلی سخته! و گفت بازم بمون که مجدد بیای بخونی که حالت بهتر باشه... و نشست کنارم رو صندلی... خیلی نزدیک بهم که دلم رفت... و گفت دفترتو بده برات بنویسم... این نکته از اموزه های خودمه که می خوام برات بگم... و نوشت و حتی خواست بره خودکار رنگی بیاره که گفتم نمی خواد... گفتم نمی رسم برای ردیف و وقت کم میارم و گفت نه خودتو عذاب نده نمیخوام اذیت شی... فقط گوش کن... و یادش بود سالهای سابقه کارمو و به زبون آورد...
من دلم با خودم نیست... آ خدا... دلم رفته... خیلی خسته م...