در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

508

پریشب موقع نماز کلی خدارو شکر کردم بابت خواب خوبی که دیدم... با خودم که فکر کردم دیدم مدتها خواب خوب ندیده بودم! خواب اینجوریی که بهم انرژی خوب بده... گریه مم گرفت ولی خیلی ممنون بودم از خدا بابت این اتفاق خوب... اما اون خواب رو وقتی دیدم که واقعا بهش فکر نمی کردم ولی بعد از دیدن این خواب یه کم متعادل تر شدم و کمی تو فکرم اومد...

دیشب باز خوابشو دیدم... راستش چند وقت پیشا به خودم گفتم عجیبه که من خواب این ادم رو نمی بینم! که خوب انگار داره جبران میشه! 

خواب دیدم جایی بودیم که نمی دونم کجا بود! اما رو یه کاناپه نشسته بود و با اعتماد به نفس کامل داشت یه چیزی رو برام توضیح میداد... بعدش در حالی که داشت تو چشمام نگاه می کرد در مورد اینکه تو ایام پ... چه اتفاقی برای صدا میفته حرف میزد( چیزی که می دونم وجود داره ولی هیچ وقت نمیشه پرسید و هر چیم سرچ کردم مطلب به دردبخوری در موردش ندیدم!) منم همه ی تلاشمو می کردم که چهره مو تغییر ندم و قرمز نشم... بعد که حرفش تموم شد که البته فقط در مورد پ و صدا نبود و چیزای دیگه هم بود که یادم نیست، بهم نزدیک تر شد... یادمه که بغلم نکرد اما بازوهاشو محکم و با فشار بهم نزدیک کرد... نمی دونم بگم چه جوری اما واقعا توان حرکت نداشتم و اسیر شده بودم، بعد از چند صدم ثانیه به خودم اومدم و خودمو از دستش خلاص کردم و چند قدمی عقب پریدم! ولی اون بازم دنبالم اومد... دیگه از این به بعدش یادم نیست... حس می کنم جایی مثل محیط یه اموزشگاه بود که اون لحظه کسی ما رو نمی دید ولی من می ترسیدم کسی سر برسه و این شرایط رو ببینه، وجدان خودمم ناراحت بود... یادم نیست دنبالم دوید یا نه! واقعا یادم نیست ولی می دونم که به نوعی رفتارشو تکرار کرد که یادم نیست چی بود... نمی دونم خوابم دیگه ادامه نداشت یا ساعتم برای نماز زنگ زد و خوابم نصفه موند!

این خواب رو چون روزش کمی بهش فکر کرده بودم مثل قبلی حس خاصی بهم نداد... ولی برام عجیب بود که در عرض دو سه روز دوبار خوابشو دیدم...

خیره ایشالا... امروز کلاس دارم...

507

خدا کنه طاقت بیارم و خوابم رو برای کسی تعریف نکنم...
دیشب بی اینکه بهش فکر کنم خواب خان رو دیدم... روزش خیلی خسته شده بودم. می خواستم بی اینکه مامانم متوجه شن برم دکتر. برای همین خیلی کم خوابیدم و زود راه افتادم. کارم نشد و کلی هم تو گرمایی که زنده زنده کبابم کرد پیاده رفتم اما یه کفش خریدم، خلاصه وقتی برگشتم خونه اینقدر آتیش بودم و خسته که پریدم تو حمام اما بازم خستگیم رفع نشد! تا شب نتونستم تمرین هم بکنم. اما شب خواب دیدم...
اومده بود خونه ی ما... خونه مون ترکیبی از همون خونه قدیمی و رویایی من بود و جای دیگه... من تو آشپزخونه داشتم کار می کردم که متوجهش شدم. کنارم بود ولی حرفی نمی زدیم. حجاب هم نداشتم... اومده بود و با اح.سان کار داشت... و فهمیدم که قراره مدتی پیش ما بمونه! شب موقع خواب من طبق معمول در اتاقم باز بود و یهو به خودم اومدم که باید در اتاقمو قفل کنم... (اون موقع دقیقا تو اتاق قدیمیم تو خونه قدیمیمون بودم..) فردا شد و من همش به این فکر می کردم که مدتی که خونه ی ماست من نمی خواد آموزشگاه برم کلاس و تو خونه بهم درس میده... تو این فکرا بودم که دیدم سرکلاس نقاشی نشستیم و از من و دو تا دیگه از دوستام می خواست که یه ظرف استیل!!! رو نقاشی کنیم. نفر اول که کشید نتونست جنس ظرف رو تو نقاشیش نشون بده اما من ته دلم خوشحال بودم که می تونم... چون یادم بود بچه که بودم معلم نقاشیم یه بار یه شکرپاش استیل رو گفت بکشیم و چقدرم خوب شد! (هنوز دارم نقاشیشو). یادم نیست چی شد بعدش اما تو صحنه بعدیش همگی رفته بودیم تو یه باغ خیلی بزرگ و با شکوه! همه ی فامیلم بودن... باغه خیلی بزرگ بود و همه متعجب بودن که این کیه که همراه ما اومده باغ و من نمی دونم چرا ته دلم خوشحال بودم! اما نمی تونستم هم به کسی بگم که خان کیه... حتی یادمه مری و خانواده ش هم وقتی ما وارد شدیم جلومون بلند شدن و مری با تعجب نگاهمون می کرد اما من چیزی نگفتم. مثل الانه که به هیچکس نگفتم که این کلاس جدید رو شروع کردم...
در کل خوابه خیلی بهم حس خوب داد... نمیدونم چرا... هیچیم توش اتفاق نیفتادا اما حسم خوب بود... همش از صبح هر چی مشغول کارم ذهنم میره سمت اینکه یه خواب خوب دیدم... و چقدر لازم داشتم این خواب و این حس رو... شاید بیشترین خوبیش این بود که بی اینکه بهش فکر کنم و انتظار داشته باشم اومده بود خونه مون و من اصلا فکرش رو هم نمی کردم... همین غافلگیری بود که اینقدر شیرین بود برام چون تو همه ی عمرم تجربه ی شیرین اینجوری نداشتم... همیشه غافلگیریها بد بوده... همیشه رویاهامو از دست دادم... اما این خواب خیلی خوب بود... خیلی...

506

یاد اونوقتا افتادم... آخرای ماجرای ح... اون وقتی که حسابی غرق شده بودم و دوست داشتم دیگه همه چیز رو توجیه کنم تا کمتر عذاب بکشم از چیزایی که ازش می دیدم... اما فایده نداشت! فهمیده بود و با شتابی باورنکردنی داشت پیش میرفت... نمی دونم به کجا می خواست برسه اما داشت خودشو ویرون می کرد تو ذهن من و من نمی تونستم ازش بگذرم... از طرفی یه کارایی می کرد که الانم نمی تونم دلیلشو متوجه شم... هعی... خیلی طولانیه...

اما سر ماجرای خان یهو ترسیدم! به خودم اومدم! نکنه باز تکرار شه؟! نکنه اون بلاها باز سرم بیاد! اگر این بار این اتفاق بیفته فقط خودم مقصرم... سرکلاس خوب بود... خودش تو گروه عضوم کرد اما وقتی یه دوره جدید رو معرفی کرد و در موردش خصوصی ازش پرسیدم خوند و جواب نداد... الان چند روز میگذره و تو گروه مطلب میذاره اما جوابی به من نمیده... نمی تونم و نمی خوام توجیه کنم... مشغله نیست چون به گروه سر میزنه... واقعاباید بگم بی ادبی و بی تربیتیه... اخه چرا یه ادم باید همچین رفتار زشتی رو چندین بار تکرار کنه؟ واقعا عقلم به جایی قد نمیده... بارها پیام خودمو خوندم... چی گفتم مگه؟ چه جوری گفتم مگه؟ جز ادب و احترام هیچی توش نبود...

دلخورم فقط... خیلی از این کاراش دلم گرفت اما از طرفی می گم خداروشکر که زیاد پیش نرفتم و بیشتر از این خودمو داغون نکردم... 

505

دیروز روزی بود که یک ماه و یک هفته انتظارش رو می کشیدم... یک ماهشو به چشم چهارشنبه و هفته اخر رو به چشم پنجشنبه و این یک روز اضافه چقدر به نظرم زیاد میومد...

از یک روز قبلش به خاطر استرس پیش اومده وضعیت بد چشمام برگشت و جوری شده بود که پنجشنبه صبح توجه  همه رو جلب کرد و همکارای بی خیر من به فکر رفته بودن که واقعا من چم شده! چاره ای نداشتم با همون وضع باید بود سرکلاس می رفتم و البته مطمئن بودم هر چند هر کسی متوجهش میشه اما قطعا خان نخواهد پرسید که مشکل چیه...

ساعت کلاس  برام ساعت مناسبی نبود... اما به خاطر اون برخوردش دیگه دلم نمی خواست حرفی بزنم... خونه که رسیدم وضو گرفتم و نماز خوندم و ناهار رو هول هولکی خوردم و با همون لباس فرم کار ماشین گرفتم و راهی شدم... استرس داشتم اما همه جوره سعی می کردم اروم باشم و بپذیرم هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته و پذیرفتم و همه چی عادی بود...

وقتی رسیدم خیلی تغییرات دیدم... اون مثلا حیاط بالا پشت بوم رو چمن مصنوعی کرده بودن و میز و صندلی چوبی و گلدون گذاشته بودن و کلی خوشکل شده بود... رو میز چوبی یه زیرسیگاری بود و چند تا ته سیگار...

رفتم تو... اونجا هم عوض شده بود... کولر روشن بود و همه جا نسبتا خنک بود اما کسی نبود... در کلاسها بسته بود و صدای کولر مانع میشد تا متوجه صداهای ریز و کوچیک بشم... واقعا نمی دونستم کسی هست یا نه اما همونجا رو مبل نشستم و چند دقیقه بعدش بلند شدم و قدم زدم... همون موقع بود که از بیرون صدا اومد و بعدشم در باز شد و اومد...

هنوز وقتی می بینمش چهره ش برام جدیده... نمی دونم یه جوریه که هم می شناسمش هم نه... سلام علیک کرد و پرسید کسی هست؟ گفتم نمی دونم! دونه دونه درکلاسا رو باز کرد و همزمان گفت چک نکردید ببینید کسی هست یا نه؟ گفتم نه... پرسید از سرکار میایید؟ گفتم فقط یه سر رفتم خونه و سریع اومدم... وقتی کلاسا رو چک کرد متوجه شدیم هیچکس نیست. با تعجب پرسید در باز بود وقتی اومدید؟ (نمی دونم این چه سوالی بود واقعا؟ اگر نبود من کلید داشتم یا از دیوار پریدم تو!) فقط گفتم بله باز بود...

رفتیم تو کلاس... وقتی وارد شدم دیدم اونجا هم تغییر کرده... کف اتاق که موزاییکهای بی ریختی داشت کف پوش شده بود و اون کتابخونه با کتابهای درهم برهمش دیگه نبود... صندلیها بهتر شده بود و کنار کلاس یه کی برد رو پایه گذاشته بودن... گفت گرم کنید تا بیام... گرم کردم و اومد و گفت باد کولر زیاد نیست؟ گفتم نه نیست(باخنده) اما کمش کرد و خودشم جایی نشست که باد بهش نخوره ولی من جامو عوض کردم و نشستم روبروی کولر... (یادم افتاد حا.مد همیشه اگرم کولر روشن نبود برام روشن می کرد و اگر روشن بود برام زیادش میکرد... یا حتی مهدی اون شبی که دیگه ابان ماه بود و هوای اص.فهان نسبتا خنک ولی من گرمم بود  تا یه جایی باهام همراهی کرد اما دیگه بعدش گفت من سردمه پنکه رو ثابت بذار روبروی خودت دختر تو آتیشی!)

وقتی نشستیم پرسید خوب ماه رمضون چطور بود؟ روزه گرفتید؟ گفتم خوب بود بله... گفت سخت بود؟ گفتم خوب اره... گفت قبول باشه... بعد خودش ادامه داد من که روزه نگرفتم! خنده م گرفت گفتم قبول باشه... اما ادامه داد ولی روزی هفت-هشت ساعت قرآن گوش می کردم با تلاوتهای مختلف... خیلی اثر داره آدم به یه شهودی می رسه... خواست بگه ماه رمضونمو اینجوری گذروندم... ( ایشالا که همین باشه اما حس بدی داشتم وقتی اینجوری گفت... چون یاد گذشته ها افتادم... اول اینکه این زمانی رو که گفت خیلی خیلی زیاد بود و یه کم به عقل جور در نمیومد و دوم اینکه یاد ح و خانواده لجنش افتادم که هر وقت به من می رسیدن حرف حج و زیارت و کوفت و زهرمار بود اما عیش و خلافهاشونو از جای دیگه اونم بعدها شنیدم... اما در مورد این امیدوارم که درست باشه... برای خودش...)

یکی از هنرجوهاش که اون روز شلوغ هم دیده بودمش و انگار نوچه شه اومد تو کلاس و سلام علیک کرد و بعدش رفت بیرون اما ما در کلاسمون باز بود تا اخرش و پسره هم بیرون نشسته بود... فقط یه بارش اومد تو کلاس و زیر گوشش یه چیزایی زمزمه کرد که هر چند من توجه نمی کردم اما متوجه شدم می خواد بره خرید و داره ازش می پرسه که چی می خواد... درسامو خوندم غیر از اون که محلی بود و بهش گفتم اینو دوس نداشتم (البته شک داشتم اگر بگم ممکنه ناراحت شه و همه ی اثار استاد رو عاشقانه دوس داشته باشه) اما گفتم و گفت من خودمم دوستش ندارم! گفتم خوب پس چرا برای من فرستادید تا یک ماه باهاش سر و کله بزنم؟ فقط خندید... اینو حس کردم که حالا به هر علت شاید هم فقط به خاطر اینکه مدتی کلاس نرفته بودم و می خواست چکم کنه کلاس رو طولش داد... حدود یک ساعت طول کشید... حتی وقتی درسمو خوندم گفت یه تصنیف دیگه که گفتم همونایی که خوندمو بخونیم... یهو گفت چرا افت کردید؟ قبلا اوج ها روبهتر می خوندید، تمرین منظم نداشتید؟ حق به جانب گفتم هر شب! بدون استثنا هر شب تمرین کردم و واقعیت هم همین بود... اخرش ازش پرسیدم راست گفتید که افت کردم؟ گفت نه اولش بود هنوز گرم نشده بودید... اخرش خوب شد... 

وقتی حرف تغییر روزای کلاس شد پرسیدم چرا روزا رو عوض کردید؟ گفت من مشکلی نداشتم تصمیم مدیر اموزشگاه بود (یه جوری گفت که متوجه شدم با محسن رابطه شون مثل قبل نیست) گفت اصلا این ساعته هم ساعت خوبی نیست! من خوابم... صدامم خوب نیست الان... گفتم منم با این ساعته مشکل دارم و البته روزش، از جلسه دیگه شنبه ها میام، بلافاصله به پسره گفت پس تو هم دیگه این ساعت نیا!... و قرار شد کلاسم بشه شنبه ها ساعت پنج... همونطور که حرف روز کلاسا بود گفت اصلا تو فکرم خودم اموزشگاه بزنم راحت شم... اینو که گفت اون پسره که بیرون بود پرید تو حرف و استاد استاد کرد که وای عالی میشه یه آکادمی تخ..صصی  آو..از!!! اینقدر خنده دار گفت که فقط برای تکمیل فضا و در جهت خنثی کردن اونهمه احساسات مسخره پسره گفتم فقط خواهشا اینورا نباشه برای من خیلی دوره! گفت مگه شما کدوم سمتید؟ گفتم و گفت آهان اون سمت! (ما خیلی دوریم تا محل کنونی اموزشگاه)

یه کم ملایمتر شده بود گفت یه تصنیف قشنگ بهتون میدم و گذاشتش و باهاش ضرب گرفت و می خواست برام بفرسته که اون موقع هر کاری کردم ش.یر.ایت کار نکرد و رو همون تلگ.رام کذایی کوفتی فرستاد و خودشم گفت راستی یه گروهم داریم که عضوتون می کنم مطالبی می ذاریم که خوبه و آموزنده ست و بچه ها هم هستن... (ده بار خواستم بگم کدوم شماره رو شما که شماره منو نداری! اما به خودم نهیب زدم و دیگه حرفی از اون مساله نزدم...)

اخرش یه بار دیگه ساعت و روز کلاسمو باهاش چک کردم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون... پسره هنوز از خرید برنگشته بود... بیرون روبروی اموزشگاه از مغازه خشکباری با اواز بیرون اومد و خوردیم به هم... اوازشو قطع کرد و خندید و منم خندیدم و گفتم خسته نباشید! کاراش یه جوریه... خیلی بچه به نظر میاد...

این بود روزی که این همه انتظارشو کشیدم... یاد ندارم برای روزی کلی انتظار بکشم و اونروز باشکوه اتفاق بیفته..

همونطور که حدس میزدم با وجودی که طی زمان کلاس چشمای من واقعا قرمز و متورم و وحشتناک بود هیچی نپرسید...

وقتی برگشتم گروه رو چک کردم... با خودش بیست و دو نفریم و حدود یک هفته ست راه افتاده و تو همین مدت هم روزای کلاس تغییر کرده...

الان دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه...