چه خوب شد که دیگر نرفتم. چه خوب شد که تمامش کردم. الان که فکرمی کنم خیلی بی عقلی کردم که دوبار آخر را اونجوری رفتم. تنها توی یک محیط ناشناخته، توی یک شهر غریب! آدمیزاد است دیگر. آن هم مَرد!
می توانست هر اتفاقی بیفتد. آن وقت مگر کاری از دست من بر می آمد! مگر من توانش را داشتم جلو آن دستهای قوی مقاومتی بکنم. میشد بی خود و بی جهت همه چیزم به باد برود! هر چقدر هم خوب اما وسوسه فقط یک لحظه است. شاید بعدش یک عمر پشیمانی اما وقتی کار از گذشت دیگر گذشته.
شاید اگر تمامش نکرده بودم برای او هم تمام نمیشد. چه می دانم که الان توی دلش چه خبر است اما اگر من دامن میزدم مطمئنم ادامه پیدا می کرد. آن وقت شاید می رسیدیم به جایی که کنترلش دیگر دست من نبود. شاید دست او هم نبود.
از این بابت خیلی خوشحالم که خدا مثل همیشه هوایم را داشت. خوب شد که بد نشد...