می خوام ساز زدنو بذارم کنار. می خوام کار این هنرجوم که تموم شد دیگه تدریس نکنم. در نتیجه این دوتا ناخودآگاه ارتباطم هم با آقای میم قطع میشه. البته این دو تا تصمیم رو نمی گیرم که به سومی برسم، اونا برام در اولویتن اما در نتیجه ی اونا سومی هم به دست میاد.
چون همیشه مشغولیتهای بالا بعدازظهرامو پر می کرد الان صددرصد جای خالیشو حس خواهم کرد. باید یه فکری هم به حال این بکنم. یه کار جدید بهم پیشنهاد شده که البته گفتم نمی خوامش اما اگه شرایطش جوری باشه که بتونم تو خونه انجامش بدم روش فکر می کنم. کار هنری خستگی روزمو تلطیف می کرد ولی مدتهاست شده سوهان روحم. پس نبودنش بهتر از بودنشه. فکر می کنم انجام این تصمیم خیلی جسارت می خواد! اونم بعد از هفت و نیم سال!!!!!!!!!!
یه وقتایی یه چیزی از اولش معلومه. اینکه مثلا فلان کار خسته کننده ست. خوب آدم تکلیفش با این معلومه اما وقتی چیزی نشون میده که آرامش بخشه و وقتی پیش میری می بینی نیست بیشتر از اون اولی اذیتت میکنه...