در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

539

بعد از جلسه آخر حال خوشی نداشتم... همش ذهنم درگیر بود... پذیرشش برام سخت بود... اما اتفاق بد بعدش حالمو تغییر داد...

با فوت ناگهانی و غیرمنتظره ج... همه چی تو ذهنم عوض شد... درسته این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن اما اثر عجیبی روی من داشت...

الان با خودم فکر می کنم که درسته این آدم هنوز برای من جذابیت داره و اگر مورد توجهش قرار بگیرم برام لذت بخشه اما دیگه مثل قبل بی تاب نیستم و کاملا می تونم درکش کنم اگر به همون دلیلی که بابتش بهت زده شد من رو نخواد... حتی اگر فرض محال این باشه که حسی هم داشته تا قبل از جلسه آخر، خوب حق داره با شنیدن این اختلاف سنی همه چی تو ذهنش تغییر کنه...

اما من هر چی فال حا..فظ می گیرم همش خوب میاد و مدام بهم تاکید می کنه که تو نباید ناامید شی و اگر به خواسته ت نرسی دلیلش ناامیدیه...

راستش ته دلمم ناامید نیستم... اونقدر تجربه زندگی دارم که حالیم باشه هر چیزی تو این دنیا ممکنه اتفاق بیفته...

ناامید نیستم... بی تاب هم نیستم... 

همین الانشم میشه صحبتهای جلسه آخر رو هر جوری برداشت کرد...

من.صی یکی از اولین واکنشهاش به صحبتهای من از اتفاقات جلسه آخر این بود که حالا این اونه می تونه ذهنش درگیر شه و فکر کنه که می خواد از این به بعد چیکار کنه...

در نهایت امیدوارم هر چی به صلاح همه ست پیش بیاد... من دوست دارم خواسته شم... عاشقانه... از تحمیلی بودن بدم میاد... من نمی تونم حد.یث یا م.ریم باشم با اون رفتارهای تابلو...

تا خدا چی بخواد...