در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

537

به نظر من.صی اومد که مرد خیلی زیادی پیش رفته... 

جواب دختر رو اونجوری که باید نداد...

دختر میدونه که دوستش فقط به خاطر خودشه که داره میگه... که بهش پر و بال نده... که جدی نگیره... اما وقتی دید دختر ناراحت شده بهش گفت آخه دوست ندارم اینجوری باهات صمیمی شه... به نظرم داره زیادی تند میره...

البته دختر همچین حسی نداره... درسته مرد مثل قبل نیست ولی اتفاق خاصی هم نیفتاده... فقط کمی راحت تر شده...

دختر چند شب پیش زنگ زد به یکی که براش فال جدید بگیره... از حرفاش خوشش نیومد چون حتی به مرد اشاره ای هم نکرد در حالی که مردچه بخواد چه نخواد الان تو زندگیش حضور داره... حالش خیلی بد شد حتی بغض کرد و رو به آسمون کرد و گفت خدایا من که تا حالا جوونی نکردم! اما بعدش به خودش گفت بهتره اصلا حرفای این خانوم رو جدی نگیره...

دختر به آ.زاده پیام داد و حالش رو پرسید... آز.اده ازش پرسید کِی میره کلاس که دیگه نمی بیندش و دختر گفت اول وقت ساعت چهار و آ.زاده گفت پس راحت شدی دیگه! و دختر گفت آره دیگه هیچکدوم از بچه رو نمی بینم و پرسید چیزیم تغییر کرده؟ و نگران جواب آ.زاده بود چون این مدت ذهن خودشم مشغول بود که اون قانونها و اون حرفا فقط یه نمایش بوده یا مرد واقعا دنبال اجراشم بوده؟ و چون دختر دیگه دیر نمی رفت نمی تونست اینو ببینه و متوجه شه... هر چند اون روز رویایی رفتار مرد رو با حد.یث دید اما بازم دلش آروم نبود... آز.اده گفت آره بچه ها دیگه زیاد نمی مونن خودشم زیاد حرف نمی زنه...

و دختر با خودش می گه اما!!.... با من که بیشتر حرف میزنه!!!... شوخی می کنه... می خنده... می خندونه...

و دختر دیگه چیزی نمی گه...