در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

534

دختر از جاش بلند میشه و از زیر نگاه سنگین مزاحم پناه میبره به کلاس...

حال مزاحم رو درک می کنه که زودتر هم اومده تا مثلا تنها باشه اما با دیدن دختر و اون فضا بهت زده شده...

مرد میاد داخل... گوشیشو خاموش می کنه و پرت می کنه تو قفسه و می گه می خوام موبایل نباشه... نمی خوام جواب بدم... خسته شدم...

می خونن با هم... و اینبار اصلا نتیجه برای دختر مهم نیست... بسکه فضا براش دلنشین و غریب و غیرمنتظره بود و هست... مرد از اولش سختی درس رو بهش یاداوری می کنه و آخرشم میگه بازم بخونش اما در کنارش یکی دیگه هم بخون... و می خونه... 

حتی اخرش میگه یه بار دیگه بخون... کلاس خیلی طول می کشه... و دختر غرق لذته... 

اون شکلک خنده دار درس رو می کشه و توضیح میده و دختر می خنده از اینکه نمی تونه تو چهره ش منعکسش کنه...

وقتی میاد بیرون مزاحم همچنان نشسته با نگاهی نگفتنی... ولی دختر دیگه اصلا از مزاحم ترسی نداره... هیچ وقت با این قدرت پس زدن مزاحم رو توسط مرد ندیده بود... مرد از توجه مستقیم خوشش نمیاد... مرد از امثال مزاحم خوشش نمیاد... مرد ثابت کرد تو اون نیم ساعت رویایی... 

دختر میاد بیرون... هوا هنوز ابریه... تو مترو تند و تند هر چی رو گذشته برای دوستش تایپ می کنه... بیرون که میاد بارون نم نم می باره... و شدید میشه و دختر خیس میشه و دختر تشنه تر از همیشه ست...


الان دو روز گذشته... هنوز یاد آخرین روز تابستون با دختره... یه بعدازظهر رویایی... دو تا صندلی و یه میز چوبی و ابر و اسمون و افق وسیع و گرما و باد و انفجار خاموش حس...

همه ارزوی دختره که بفهمه ایا مرد هم به اون لحظه ها فکر می کنه؟ ایا مرد خودش خواست اون لحظه ها رو به وجود بیاره؟ ایا مرد هم همون اندازه لذت برد؟ 

حس مرد چیه؟ مرد چی تو دلشه؟ 

مرد تو وجود دختر یه خواهر بزرگتر قابل اطمینان می بینه یا یه زن...

دختر پریشونه... دختر پریشونه... دختر پر از سواله و خواهش...